دو هفته پیش وقت در معیت حضرت والی جدید شهر و تنی چند از مسئولان شهرستان رفته بودیم بازدید زندان مرکزی شهر و از قضا هادی درستی، رئیس اداره کتابخانههای عمومی شهرستان هم با ما بود.
همانجا ایده برگزاری جلسه معرفی کتاب در زندان برای زندانیها بهطور همزمان جرقه زد در ذهن هادی و من و بیآنکه نور و کورسویی از جرقه تولید شده را نشان کسی از کت و شلوارپوشان رسمی عصا قورت داده جمع همراه بدهیم، بازدید را برگزار کردیم و هرکس سر در گریبان خویش، برگشت سر کار خود و یکی دو روز بعدش که من و هادی هم را دیدیم، گشتیم بین کتابهای خوانده و نخواندهمان تا گزینه مناسب پیدا کنیم برای زندان و جمع زندانیانی که در داخل برج و باروی زندان به آنها «مددجویان محترم» میگویند. خیلی طول نکشید که رسیدیم به «ویولون زن روی پل» و این کتاب از هر حیث مناسب محیط زندان بود. راوی کتاب، عموخسرو که در خورجین سوابقش هر تر و خشکی را باهم داشت در ویولون زن روی پل که جامجم آن را در عهد مهدی قزلی چاپ کرده و الان روی پله چاپ سیام ایستاده از راه رفتهای به انتهای ظلمت سخن گفته و تجربهای شخصی و زیسته از هرمان و نیستی را روایت کرده است.
حسن کتاب این است که اولا راوی قلم قدرتمندی در روایت کردن و حافظه پرقوهای در بهیاد آوردن جزئیات اعتیاد ۳۰سالهاش دارد و ثانیا تا ته همه تاریکیهای حول و حوش اعتیاد را رفته و زیسته و برگشته و در کتابش از یک راه رفته حرف میزند و چون خودش و تجربهاش هر دو اصل جنسند، حرفش عین موشک نقطهزن درست به جایی که باید، میخورد.
قرار زندان رفتنمان چهارشنبه بود و ازقضا آنروز همه آنها که جواز امضای ذیل اوراق شهرداری خوی را داشتند به جهت ماموریتی از پیش گفته نشده، از شهردار و باقی معاونان بهغیر از من، عازم ارومیه بودند و نه میشد هماهنگیهای حفاظتی ورود به زندان را به روزی دیگر موکول کرد و نه میشد تبلت و اینترنت برد داخل اندرزگاه که حین جلسه، زیر اوراق و مکاتبات صادره و وارده به شهرداری را امضای الکترونیکی کرد و نه میشد جلسه را نرفت!
الغرض قرارمان ساعت ۱۰صبح بود و اداره غلغله بود و هی دم به دقیقه هادی و رئیس زندان و بقیه همراهان که هادی برایشان مجوز ورود به بند گرفته بود، زنگ میزدند و باران قشنگی هم میبارید و کار و امضا و خط و ربط را رها کردم و گازش را گرفتم تا زندان.
افسر نگهبان قبل «قفل دوم» بهطرز تفتیش عقاید گونهای پرسید: «اصلا شما که بهخاطر کتاب آمدهای زندان، شغلت چیست؟» و سرسری گفتم «بهترین کاری که تاکنون داشتهام، کتاب خواندن بوده!» و بعدش تفتیش بدنی شدم که عاری از هرگونه تیزی، تلخکی، موبایل و... بروم تو.
کتابخانههای عمومی خوی و زندان، یک کتابخانه مشترک دارند. داخل بند عمومی و جلسه با زندانیان خلاف سنگین بند۲ در محوطه همان کتابخانه بود. شعبان خلیلی که دیرسالیاست رفیقیم و کارمند زندان است، قرآن حزین و قشنگی خواند از آیات سوره دهر و روحانی زندان که آخوند مسجد محلمان هم هست، آمد مرا معرفی کند، گفت که «همهتان لابد اسم پادگان شهید شرفخانلو را شنیدهاید!» و مددجویان محترم اما اکثرا خمار جمع سر جنباندند که «آره» و شیخ ادامه داد «این حسینِ آن شهید شرفخانلوست» و مددجویان محترم که داشت کمکم چرتشان جر میخورد، از شوق دیدار آدمی به این مهمی! کف مرتبی زدند و به این سان، خفتهها هم بیدار شدند و تیرخلاص را وقتی خوردند که شیخ گفت «حاج حسین! که لابد او را در تلویزیون هم دیدهاید، معاون شهردار خوی هم هست!» و کف دوم، مرتبتر و بلندتر و طولانیتر ختم شد!
ترمزِ تذکر را نمیزدم، شیخ تا تشریح عنوان پایان نامه در دست دفاعم هم جلو میرفت لابد. رفتم پشت تریبون و اول کار، گفتم با اینکه این سومین بارست پایم به زندان باز شده، اما آرزو دارم دیدار بعدی ما بیرون از این برج و بارو باشد و بهزودی زود. آرزوئیی که کف سوم را در پی داشت و جانها را آماده شنیدن از تجربه عمو خسرو کرد. برایشان یکی دو صفحه از فصل اول کتاب را که نحوه و میزان و شدت آهنگ مصرف راوی را آن هم در ظهر روز ۱۸ماه مبارک شرح میدهد، خواندم و ترجمه و توضیح پیوستش کردم و حالا چهار پنج نفر از آخر مجلسیها که خمیازه یادشان رفته بود، دو زانو شدند از شگفتی میزان مصرف این آدم در یک وعده!
و شرح دادم که این آدم با این مشخصات و این شدت مصرف، یک روز برگشت و شما در اوقات اکثرا فراغتتان در زندان، کتاب را بخوانید بلکه تجربه خسروانی خسرو باباخانی را تکرار کنید.
جلسه که تمام شد، یکیشان آمد و میگفت فوق دیپلم ادبیات است، با کاغذکی در دست که رویش اسم دو کتاب را نوشته بود و میخواست سری بعد که آمدیم برایش بیاوریم. یکی دیگرشان آمد برای باز کردن گرهی که در شهرداری منطقه یک ما دارد و آن دیگری به شکوه و گله که «تو با دادستان رفیقی، جای این ژانگولربازیها بهش بگو یک ماه زودتر مرا خلاص کند!»
حسین شرفخانلو - نویسنده
نظر شما