حدود 3 ماه بود که به استان البرز منتقل شده بودم، 20 خرداد 1399 ساعت 5 و 30 دقیقه صبح وارد زندان مرکزی کرج شدم خورشید تازه داشت طلوع میکرد. قرار بود اجرای قصاص انجام بشه، مددکار زندان با خانواده مقتول در حال گفتگو بود و در پی اخذ رضایت تا بتواند از اجرای قصاص منصرفشان کند همه حاضرین دو لایه ماسک بر روی صورت داشتند تازه 4 ماه بود که کرونا وارد ایران شده بود و همه به شدت می ترسیدند. خانواده مقتول دو دختر و یک پسر بودند با فاصله سنی بسیار نزدیک به هم حدود 25 تا 30 ساله و اصرار به قصاص داشتند.
دوربین فیلم برداری را بدون آنکه زیاد مزاحم مراسم صلح و سازش مددکاران بشم روشن و شروع به تصویربرداری کردم، معمولاً آنقدر آرام کارم را شروع می کنم تا کسی جلوی دوربین معذب نشود. آن روز هم نه خانواده مقتول و نه کارکنان زندان با آنکه با آنها آشنایی نداشتم جلوی دوربین من معذب نبودن و خیلی راحت و معمولی مشغول گفتگو در خصوص رضایت بودند.
فرزندان مقتول خیلی سفت و محکم خواستار قصاص بودند، حواسم را جمع کرده بودم تا بفهمم چرا این قتل صورت گرفته، طی حدود 6 ساعت تصویر برداری از این مراسم فهمیدم؛ قاتل و مقتول با هم فامیل بودند و به خاطر حساب و کتاب شخصی در خصوص خرید و فروش و قاچاق عتیقه، قاتل در مراسم عروسی با یک سلاح کمری و جلوی چشمان فرزندان مقتول که آن زمان بسیار کم سن و سال بودند مقتول را به قتل می رساند. واقعاً دردناک بود و هر بار که دختر کوچکتر ماجرای آن روز را با گریه تعریف می کرد من هم پشت دوربین چشمانم تر میشد. اصلا امید نداشتم که خانواده مقتول رضایت بدهند.
هوا دیگر روشن شده بود حدود ساعت 7 و نیم بود، که فتاحی رئیس زندان وارد جلسه شد، همکارانش می گفتند: "روز گذشته یکی از پمپهای آب خراب شده بود تا ساعت 11 شب بالای سر کار بوده تا مشکل آب حل بشود و تا آب وصل نشده بود نرفته خانه" به همین خاطر کمی خسته به نظر می رسید. آرام و صبور به حرفهای دیگران گوش میداد. دختر کوچکتر خیلی آتشش تند بود گویا وابستگی زیادی در آن سن به پدرش داشته و کشته شدنش تاثیر ناخوشایندی بر او گذاشته است.
فتاحی آرام آرام نبض مجلس را در دست گرفت، با مهربانی به فرزندان مقتول می گفت: شما میخواهید قاتل را بکشید حق دارید اما قاتل همان وقتی که پدر شما را کشت خودش هم مُرده، عذاب وجدان او را کشته، ترس از قصاص او را کشته...
اما فرزندان مقتول زیاد باز هم اصرار داشتند که قصاص شود. آرام در گوش همکارم گفتم: "فکر نکنم رضایت بدهند." او هم با سر تایید کرد. فتاحی از دیه صحبت کرد و اینکه این 3 جوان نیاز به خانه دارند و با پول دیه می توانند خانه تهیه کنند. خواهر بزرگتر کمی آرام شد گویی دغدغه دیگر خواهر و برادرها را داشت، برادر برای اینکه سنگ بزرگی انداخته باشد رقمی بسیار زیادی را پیشنهاد داد. دود از سرم بلند شد. اما فتاحی گفت باشه اما این مقدار پول این وقت صبح در مخزن بانک هم نیست و خندید و رقمی را فتاحی پیشنهاد داد و اینبار آن 3 تن رقمی را پیشنهاد دادند.
آن 3 نفر ناخواسته وارد مرحله رضایت دادن شده بودند بدون اینکه متوجه شده باشند. فتاحی هم با تیز هوشی آنها را هدایت میکرد. تا اینکه فرزندان مقتول بر روی یک مبلغ تقریبا هنگفت ابرام کردند، فتاحی هم صلاح ندید تا دوباره چانه بزند. برادر قاتل را وارد جلسه کرد اما مبلغی که او جور کرده بود یک پنجم آن مبلغ بود. فتاحی نگاه فرزندان مقتول کرد آنها خیلی مصمم بودند، برادر گفت: قصد رضایت نداریم و اتفاقا به قصد قصاص آمده ایم، اگر ندارند قصاص میکنیم.
فتاحی عمو و دیگر بستگان قاتل را به جلسه دعوت کرد اما مبلغی که در توانشان بود همان بود. خودش وارد عمل شد و مدام با خیرین تماس میگرفت، مددکار گفت مبلغی هم او توانسته از خیرین جور کند، گل از گل فتاحی شکفت. جوری برخورد کرد که انگار همه مبلغ جور شده اما در واقع هنوز تا مبلغ درخواستی خیلی فاصله بود.
فتاحی مجددا با خانواده قاتل صحبت کرد اما اظهار میکردند که نمیتوانند مبلغی از این بیشتر جور کنند، حکم باید اجرا میشد و فتاحی آرام آرام، آرام و قرارش داشت کمرنگ می شد، التماس میکرد، میگفت: "این را ببخشید به من، من به جای این غلط کردم... این اگر میفهمید این کار را نمیکرد، این مبلغ را بگیرید خدا برایتان جبران میکند"، رفت تا دست پسر را ببوسد که پسر دستش را کشید، معلوم بود که پسر خجالت زده شده.
فتاحی مجدداً با خیرین تماس گرفت و توانست مبلغی دیگر جور کند اما هنوز تمام مبلغ جور نشده بود. آرام آرام قاتل را پای چوبه دار آوردند، طناب را به گردنش انداخته بودند، قاتل ساکت بود و هیچی نمیگفت، فتاحی خطاب به او گفت: چرا التماس نمیکنی که ببخشنت.
قاتل آب دهانش را قورت داد و گفت: حاجی چی بگم شما این همه داری التماس میکنی مگه گوش میدن...
واقعا از این جمله تعجب کردم، انگار قاتل اصلا امید نداشت، فتاحی دیگر مثل آب روی روغن داغ شده بود، اولیای دم آماده اجرای قصاص بودند، دوربین را خاموش کردم تا محوطه را ترک کنم، دل دیدن قصاص را نداشتم، رفتم پشت در ایستادم تا کار تمام شود. مدتی پشت در بودم کمی به نظرم مراسم اجرای حکم قصاص طولانی شده بود، نَم نَمک سَرَک کشیدم ببینم چه خبر است که دیدم فتاحی باز دارد چانه زنی میکند، میگفت: بابا خودم میدم، شما رضایت بدید، کاسه گدایی دست میگیرم براتون جور میکنم.
همه خشکمان زده بود، فرزندان قاتل هم با این حرف کمی آتششان سرد شده بود. قاتل که روح از چشمانش رفته بود کمی امیدوار شد. فتاحی تقبل کرده بود که مابقی پول دیه را جور کند. آرام به او نزدیک شدم و گفتم: "حاجی این همه پول رو از کجا می خوای جور کنی؟" با صدای بلند که دیگران هم بشنوند گفت: "کاسه گدایی دست می گیرم و جورش می کنم، خانه ام رو می فروشم"
قاضی اجرای احکام به فرزندان قاتل گفت: روی این مرد را زمین نندازید شما که قبول کردید دیه بگیرید به خاطر این مرد(فتاحی) تخفیف بدید.
برادر یک مبلغ جدید پیشنهاد داد و گفت: به خاطر آقای فتاحی رضایت می دیدم اما از این مبلغ کمتر نمیآییم.
فتاحی سگرمه هاش باز شد و لبخند زد و گفت: "این مبلغی که خانواده اش جور کردند رو بگیرید من امروز جشن گلریزان راه می اندازم هر قدر جور شد بگید خدا برکت" من بلند گفتم: "صلوات بفرست" همه بلند صلوات فرستادند، حتی خانواده مقتول، گویا دیگر رویشان نمی شد که بخواهند بحث کنند. همه چیز صورتجلسه شد و امضا کردند. فتاحی دست مرا گرفت و به داخل اندرزگاهها برد، نمی دانستم چه کار می خواهد بکند، اولین بار بود که به داخل اندرزگاههای زندان کرج میرفتم، وارد بند مالی شدیم همه زندانیان را به هواخوری هدایت کردند، فتاحی میکروفن را گرفت و با صدای رسایی گفت: عزیزهای من امروز قرار بود یکی از دوستهای شما قصاص بشه، اما ما نذاشتیم، برای پول دیه اش به مقداری پول نیاز داریم، منِ فتاحی الان آمده ام اینجا تا کاسه گدایی جلوی شما دراز کنم که دوست شما نجات پیدا کنه، روی من را می گیرید یا نه؟ امروز توی تقویم روز فرهنگ و ورزش پهلوانیه، ما که دم از منش پهلوانی میزنیم آیا در عمل هم پهلوان هستیم؟
ولوله ای در زندانیان افتاد، باید زندانبان باشی تا بفهمی یک رئیس زندان وقتی از زندانی چیزی را بخواهد یعنی چه؟ از این اندازه مناعت طبع فتاحی تعجب کردم. زندانیان گویا فتاحی را زیاد دوست داشتند، به او زیاد ابراز محبت کردند، زندانیان مبالغ خود را اعلام میکردند و مددکار یادداشت میکرد. فتاحی آن روز در 4 اندرزگاه جشن گلریزان برگزار کرد.
وقتی به دفترش بازگشتیم رئیس دفترش میگفت خدا رو شکر که رضایت گرفتیم وگرنه حاجی تا شب غصه می خورد. رفتم دست و رویی شستم و نگاه ساعت کردم ساعت 11 و نیم بود یعنی 6 ساعت رئیس و کارکنان زندان برای یک زندانی وقت گذاشته بودند تا رضایت بگیرند و تازه این فقط برای رضایت پای چوبه دار بود و به قول مددکار زندان، ماهها روی یک پرونده کار می کنند تا بتوانند روز قصاص رضایت بگیرند. وارد دفتر فتاحی رئیس زندان شدم، نا نداشت از صندلی بلند شود و ولو شده بود روی صندلی و چشمانش را بسته بود، ما را که دید آرام نم گوشه چشمش را پاک کرد و گفت: "این فیلمها رو پخش نکنی" به شوخی گفتم: اگه قرار بود پخششان نکنم پس چرا باید 4 صبح از خواب بیدار می شدم.
خنده ای کرد و گفت: "خدا رو شکر این هم به خیر گذشت." قرصی را از قاب بیرون آورد و با لیوان آبی قورتش داد.
توی این چندسال بارها کنار ایرج فتاحی صحنههای رضایت گرفتن در پرونده های قصاص را فیلمبرداری کردم، ندیدم کسی را که برای رضایت قتل یک غریبه زانو بزنه و پای کسی را بوس کنه، اما فتاحی بارها این کار را کرده، با اینکه بارها موفق نشده اما تا آخرین لحظه برای نجات جان یک انسان تلاش کرده. فتاحی برای کسانی که باید قصاص بشوند یک دنیا امیدواریه این را زندانیان می گویند.
نظر شما