تراژدی تلخ سقوط خانواده با قتل پدر رقم خورد

فرانک درست دو سال و 80 روز است که به جرم قتل پدر در کانون اصلاح و تربیت دختران به سر می‌برد. او قدیمی‌ترین مددجوی این مرکز است و بعضی روزهای سال تنها مددجو... گاهی دو یا سه نفر آمده و رفته‌اند. اما فرانک همیشه آن جا بوده، یک بار پدربزرگش غمگین با عصا به دیدنش آمد و گفت: من می‌دانم مادرت قاتل است، اگر واقعیت را بگویی تو را می‌بخشم و آزاد می‌شوی! 

درج ادعاهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکان‌پذیر است

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی زندان‌های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان‌ها، درددل‌های زندانیان و خانواده‌های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می‌تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.

آبگیر زیبا در ایلام، صدای خنده‌های پدر، فرانک و فائزه، عمه و مادر را هم به آن جا کشاند. مادر با گوشی موبایلش فیلم می‌گرفت. چهار نفری آب بازی می‌کردند و می‌خندیدند و در نهایت مادر یادش می‌رود تا فیلم را قطع کند، همان جا روی علفزار می‌گذارد و به آن جمع می‌پیوندد... صدای خنده‌ها بیشتر می‌شود، چهار نفر با شادی لباس‌های یکدیگر را خیس کرده‌اند... چه شد که این خانواده سقوط کرد و یک تراژدی اتفاق افتاد: صدای افسر پلیس در بی‌سیم خبر از یافتن جسد مردی میانسال را می دهد. مرد مجهول‌الویه نیست، همسرش گریان در آن بیابان کنار جنازه حضور دارد.

فرانک چند روز دیگر هجده ساله خواهد شد. درست دو سال و 80 روز است که به جرم قتل پدر در کانون اصلاح و تربیت دختران به سر می‌برد. او قدیمی‌ترین مددجوی این مرکز است و بعضی روزهای سال تنها مددجو... گاهی دو یا سه نفر آمده و رفته‌اند. اما فرانک همیشه آن جا بوده و در تمام کلاس‌های فنی و حرفه‌ای کانون شرکت می کند و بیشتر از همه عروسک‌سازی را دوست دارد.

چه شد که دست به چنین کاری زدی؟

بیشتر خاطراتی که با پدرم دارم، شیرین نیست. همیشه مادرم را کتک می‌زد، حتی چند بار فک، دست یا بینی او را شکست... از بچگی فریادهای او و گریه‌های مادرم با گوش‌های من و خواهر و برادرم عجین شده بود. بیچاره مادرم... خیلی وقت‌ها از خاله‌ام پول می‌گرفت تا برای ما خوراکی یا لباس بخرد. پدرم بداخلاق و عصبی بود. فکر می‌کردم اگر یک روز بمیرد ما راحت می‌شویم.

تصمیمی که من گرفتم، متأسفانه مال یک روز و دو روز نبود. از بچگی به مرگ پدرم فکر می‌کردم. حتی خاطرات خوبی هم اگر داشتیم، کمرنگ بود و نمی توانست از خشم من نسبت به او کم کند.

بالاخره یک روز به عطاری رفتم و یک شیشه قرص خواب آور خریدم. گفتم مادرم این قرص‌ها را می‌خورد. خیلی راحت قرص خریدم. اولش قصدم کشتن پدرم نبود. می‌خواستم خودم قرص ها را بخورم و راحت شوم ولی وقتی لیوان آب را پر کردم، با خود گفتم چرا من؟ من هنوز جوانم. بعد از من باز هم مادرم کتک می‌خورد، پس مردن من نتیجه ای ندارد. یک هفته بود که پدر موقع درگیری با مادرم، چاقو برمی‌داشت و تهدید به قتل می‌کرد. از یخچال طالبی برداشتم و قرص ها را در لیوان آب طالبی پدرم حل کردم.

دقیقاً نمی دانستم این قرص‌ها تأثیر دارند یا فقط خواب‌آور هستند و این که چه قدر طول می‌کشد تا اثر کند. صبح زود که بالای سرش رفتم، دیدم به خواب عمیقی رفته و بیدار نمی‌شود. تقریباً بیهوش بود. با دو دست تا جایی که می‌توانستم گلویش را فشار دادم. انگار تمام نفرتم در دو دستم جمع شده بود. شاید اگر یک نفر مشاور مورد اعتماد داشتم، این کار را نمی‌کردم.

مادرت حضور نداشت؟

نه، خانه ما یک واحد 120 متری طبقه سوم بود و پدرم در سوئیت طبقه چهارم تنها زندگی می‌کرد. نمی‌دانم چه طور متوجه شد و به طبقه چهارم آمد ولی وقتی بالای سرم رسید، خیلی دیر شده بود. پدرم دیگر نفس نمی‌کشید. برای یک لحظه پشیمان شدم ولی خیلی زود خود را قانع کردم که با مرگش هم مادرم و هم من و خواهر و برادرم راحت شده‌ایم. مادرم بر سر و رویش می‌زد و گریه می‌کرد. گفت چرا چنین کاری کرده‌ای؟ می‌خواست به عموهایم زنگ بزند ولی اجازه ندادم.

گفتی که پدر و مادرت باهم اختلاف داشتند ولی او که تنها زندگی می‌کرد؟

ما در هشتگرد زندگی می‌کردیم. یک ساختمان چهار طبقه، سه طبقه اش 120 متری بود، پدرم واحدهای اول و دوم را اجاره داده، طبقه سوم ما چهار نفر و طبقه چهارم که یک سوئیت بود، خودش زندگی می‌کرد، اما هر روز چند بار به طبقه سوم می‌آمد و اکثر وقتها مادرم را کتک می‌زد.

و بعد چه کار کردید؟

به مادرم گفتم جنازه را از خانه بیرون ببریم. کسی به ما شک نمی‌کند. صبح زود بود، هنوز همسایه ها بیدار نشده، با کمک مادرم و به سختی جنازه پدرم را لای پتو از ساختمان خارج کرده، با ماشینش به سمت آبیک قزوین رفتیم. حال مادرم خیلی بد بود. گریه می‌کرد. جسد را در گودال کوچکی اطراف کوه های آن شهر انداختیم و به هشتگرد برگشتیم. فوری با خواهر و برادرم چهار نفری به شهرمان ایلام رفته و در یک هفته‌ای که در آن شهر بودیم، سعی می‌کردیم کابوس قتل پدرم را فراموش کنیم.

جسد کی کشف شد؟

من و مادرم خاک کمی روی جسد ریخته بودیم، فردا صبحش یک چوپان پیدا کرده و به عنوان جسد مجهول‌الهویه به پزشکی قانونی برده بودند. در ایلام هم به پدربزرگ و مادربزرگ طرف پدری گفتیم او در هشتگرد مانده، اما هفت روز بعد که به خانه برگشتیم مادرم به کلانتری رفت و اعتراف کرد که خودش قاتل است!

یعنی نخواست تو دستگیر شوی؟

نه، گفت که فقط در حمل جسد به او کمک کرده ام. یعنی کاملاً برعکس گفت ولی وقتی پلیس به سراغم آمد، گفتم خودم قاتل هستم و مادرم دروغ می گوید. به همین دلیل هر دوی ما دستگیر و به آگاهی رفتیم.

حکم صادر شده؟

بله، مادرم ده سال حبس و من قصاص! البته به خاطر بی سرپرست نماندن خواهر و برادرم، قاضی با سند مادرم را فعلاً آزاد کرده است.

خانواده پدرت قصاص می خواهند؟

بله، البته هیچ کدام قبول نمی کنند که من قاتل هستم. فکر می کنند مادرم قاتل است و من می‌خواهم از مادرم محافظت کنم. یک بار پدربزرگم برای دیدنم به کانون آمد. خیلی شرمنده‌اش بودم. چه قدر مرا دوست داشت، گفت که حقیقت را بگو تا رضایت دهم. من هم گفتم حقیقت همان است که گفته‌ام...

فرانک خاطرات خوب زیادی از پدر ندارد، اما خیلی وقتها به آن روز فکر می‌کند که در آّبگیر ایلام، صدای پدرش در دره زیبا می پچید و فرانک را صدا می کرد تا آب بازی کنند، دقایقی بعد خواهرش فائزه و بعد برادر کوچکش آمدند. عمه هم به جمعشان پیوست و خنده ها، مادر را هم به آبگیر کشاند. هنوز فیلم آن روز در گوشی مادرش هست، حتی زمانی که یادش رفت کلید قطع را بزند و به آب پرید، گوشی روی علفزار بر آسمان آبی قفل شده، صدای خنده ها ضبط می شد.

پدرت به خوابت آمده؟

بله، خیلی... اوایل با من قهر بود، اما حالا وقتی به خوابم می آید مرا دلداری می‌دهد، می‌داند که چه قدر پشیمانم.

اگر می شد که به گذشته برگردی، اولین اقدامت چیست؟

اگر عقل امروز را داشتم و می توانستم به گذشته برگردم، سعی می‌کردم ارتباط پدر و مادرم درست شود. مثلاً از پدربزرگم کمک می‌گرفتم یا به جای ترس یا قهر با پدرم کارهایی می‌کردم که بفهمند من و فائزه و برادرم به بودنشان در کنار هم احتیاج داریم. کاش می‌شد به همان روز آب بازی در آبگیر برمی‌گشتم و نشان می‌دادم بچه ها چه قدر از خنده و شادی بزرگترها خوشحال می‌شوند نه آن که پدرم احساس کند بچه‌هایش از او نفرت دارند...

حرف‌های فرانک که تمام می‌شود، خرس عروسکی اش را روی تختش می‌گذارد و به انارهای کوچکی که بر شاخه‌های درخت حیاط کانون دختران، منتظر رسیدن پاییز هستند خیره می‌شود. بعید به نظر می‌رسد پدربزرگ بخواهد حکم قصاص را با انداختن طناب بر گردن این نوه پشیمان اجراء کند، اما معلوم نیست چند مهر دیگر با انارهای پاییزی از راه خواهند رسید تا فرانک آزاد شود و به خانه‌ای برگردد که دیگر پدر در آن نیست! کاش والدین بدانند درگیری‌ها و اختلافات بین آنان، می‌تواند تراژدی تلخ سقوط خانواده را توسط فرزندان و نابودی آینده‌شان رقم بزند.

امینه افروز

با سپاس ویژه از جناب آقایان دکتر رستمی مدیرکل محترم حوزه ریاست و روابط عمومی سازمان زندان‌ها، دکتر افروز رئیس محترم اداره روابط عمومی و تشریفات، حیات‌الغیب مدیرکل محترم زندان‌های استان تهران و هاشمی مدیر محترم کانون اصلاح و تربیت

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha