فرشته زمانی صاحب یک آموزشگاه معروف بود. آموزشگاه آرایش و پیرایش، سالنی بزرگ با 40 تا 50 نفر آرایشگر زن، بعضیها تازهکار و بعضیها با تجربه، اما وقتی کرونا آمد، در آرایشگاهش مانند بقیه آرایشگاهها بسته شد، جان مردم بیشتر از اینها ارزش داشت. یک روز، دو روز و بعد یک ماه و چند ماه... همین روزهای سخت بود که جواد وارد زندگیش شد.
درج ادعاهای متهم یا محکوم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکانپذیر است
به گزارش پایگاه اطلاعرسانی زندانهای استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندانها، درددلهای زندانیان و خانوادههای آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که میتواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.
دل خوشی از مردها نداشت. شوهر سابقش زندگیش را خاکستر کرده بود، اما جواد خیلی حرفها زد تا بتواند به سرمایه و پسانداز کار چندین ساله فرشته چنگ بیندازد و حالا لوازم و دستگاه های سالن فرشته در یک انبار خاک میخورد و خودش بعد از مدتها حبس به مرخصی آمده تا تنها دخترش را از آوارگی نجات دهد!کرونا که آمد، خیلیها بیکار شدند، خانوادههای زیادی عزیزی از دست دادند یا به طور کلی متلاشی شد. حالا با کمرنگ شدن آن کابوس، شاهد زندانیانی هستیم که در آن دوران چکهایشان برگشت خورد، مغازهشان بسته شد و سرمایهشان بر باد رفت! این افراد نه کلاهبردار بودند نه قصدی برای ضربه زدن به دیگران، آنان با جبر زمان گرفتار شدند.
فرشته دست در دست دختر نوجوانش که بسیار ساکت و آرام است، روی صندلی گوش به صحبتهای مددکار و یکی از شاکیهایش سپرده است. شاکی پولش را میخواهد و هیچ کاری با مشکلات این مالباخته ندارد. مددکار تلاش میکند تا برای صد میلیون مطالبه شاکی تخفیف بگیرد. حتی برای دقایقی فرشته نیز پشت میز مددکار می رود و سه نفری صحبت میکنند. مددکار هفتاد میلیون میگوید، شاکی نود میلیون و فرشته از بیپناهی دخترش یگانه و در نهایت روی عدد هشتاد به توافقی نه چندان مورد رضایت شاکی میرسند.
شاکی پس از امضای چند برگه خداحافظی میکند ولی قبل از خروج دست نوازشی روی صورت یگانه میکشد و صورتش را با مهربانی میبوسد و میرود. یگانه به او خاله میگوید و رفتارش نشان میدهد از کودکی این خانم شاکی را میشناسد.
فرشته با فاصلهای دورتر از فرزندش قصه زندگیش را اینگونه باز میکند: سال 83 زمانی که 19 ساله بودم با معرفی یکی از همسایه ها، مهدی با خانواده اش به خواستگاری من آمدند. او هفت سال بزرگتر از من بود و به نظر مودب و متین! خانواده ام او را پسندیدند و من هم موافق بودم. پدرم من نظامی و پدر مهدی کارگر بود ولی از نظر مالی و طبقاتی تقریباً در یک سطح بودیم. زندگی ما ابتدا با عشق آغاز شد ولی این شیرینی زیاد دوام نیاورد.
تازه خبر بارداریام شنیده بودم که یک روز به طور اتفاقی وارد خانه شدم و... از دیدن آن صحنه سر جایم میخکوب شدم. مهدی فکر میکرد الان داد و فریاد میکنم که همسایهها بیایند و ببینند با یک زن غریبه در حال خیانت به من و فرزند به دنیا نیامدهمان هست. فکر میکرد آبرویش را میبرم ولی من هیچ حرفی نزدم، حتی یک کلمه! سکوت بود و سکوت... آن زن فوری رفت. حتی معذرتخواهی مهدی را نمیشنیدم ولی متأسفانه بار آخر نبود. به تدریج وقتی مهدی دید من در خلوت خودم گریه میکنم و فریاد نمیزنم، در مقابل چشمانم باز این رفتارهای کثیف را با زنان دیگر خیابانی تکرار میکرد.
در ماه سوم بارداری مهدی با یکی از همان زنان به ترکیه رفت... مادرم مرتب میگفت طلاق بگیر. چنین مردی لیاقت داشتن زن و بچه را ندارد، ولی من هنوز عاشق مهدی بودم و تحمل میکردم. دختر بی گناهمان یگانه دو ساله بود که پدرش دست از پا درازتر برگشت. طی این مدت کار آرایشگری خود را توسعه دادم. کم کم مجوز آموزشگاه هم گرفتم. مهدی نه موقع زایمان مرا به بیمارستان برد، نه برای فرزندمان اسمی انتخاب کرد. یگانه سه روزه بود که مادرم به خاطر سرطان از دنیا رفت و من تنهای تنها شدم.
وقتی مهدی برگشت اجازه نمیداد یگانه او را بابا صدا بزند، می گفت بگو عمو! باز هم زندگی ما مثل گذشته بود. زنان زیادی می آمدند و می رفتند تا این که دیگر طاقت نیاوردم و تقاضای طلاق دادم. آن قدر درد و ناراحتی را در دل خود خفه کرده بودم که پزشکان داروهای مختلف اعصاب برایم تجویز میکردند. من همه حق و حقوقم را در قبال حضانت یگانه بخشیدم و بعد از آن زندگی من کار بود و کار... یگانه زیر میزم در آرایشگاه بازی میکرد و بزرگ میشد. به چندین کشور رفتم، 52 مجوز مختلف بین المللی دریافت کردم و با امضای من 29 مدرک در رشتههای متنوع آرایش و پیرایش صادر میشد، حتی مدرک معادل کارشناسی ارشد گریم سینمایی هم گرفتم و آن قدر آموزشگاهم معروف شد که حدود 40 تا 50 نفر پرسنل و شاگرد داشتم.
طبق روال آموزشگاه های دیگر من هم صندلی اجاره میدادم. البته اجاره که نه، فقط مبلغی به عنوان پول پیش یک سال از متقاضیان کار میگرفتم. اغلب آنان همان شاگردان گذشته بودند که به مرحله استادکاری میرسیدند حتی برایشان مشتری یا شاگرد و مدل هم معرفی میکردم بدون آن که غیر از همان پول پیش ریالی دریافت کنم. روال آرایشگاهها این طور است که در مقابل هر یک نفر مشتری درصدی از مبلغ دریافتی به صاحب آرایشگاه تعلق میگیرد ولی من این کار را نمیکردم.
زندگی روی خوش به من نشان داده بود. فکر میکردم سالهای سخت و کوتاه زندگی با مهدی یک کابوس بود. یادم میآید وقتی طلاق میگرفتم، خیلی گریه کردم تا جدا نشویم. از مهدی میخواستم رفتارهای زشتش را ترک کند و دوباره با هم زندگی کنیم ولی او قبول نکرد! هنوز هم کم و بیش خبر دارم که ازدواج نکرده و هنوز همان قدر بی مسئولیت و فراری از خانواده است! او فقط دنبال هوای نفسش میرود.
در این مدت که پلههای موفقیت را به سرعت بالا میرفتم، جواد وارد زندگیم شد. البته او را دورادور میشناختم. از بستگان مادرم بود. متأهل و زن و بچه داشت. اولش با عنوان این که مرا مثل برادرت بدان، هر کاری داشتی به من بگو... بعد کم کم: زندگی من و زنم جهنم است. در حال طلاق هستیم و من جز تو با هیچ زنی نمیتوانم زندگی کنم!!
آن قدر خود را مهربان و دلسوز نشان میداد که حرفهایش را باور کردم. گفت یک زمین با قیمت خیلی مفت در کرج سراغ دارد که صاحبش شدیداً پول لازم است، حیف میشود اگر این زمین را از دست بدهی! برای تهیه فوری پول، ماشینهای سوناتا و یک ساینای صفرم و بعد 146 گرم طلا را فروختم و در چند مرحله به حسابش ریختم ولی او زمین را به نام خودش زد و گفت تو فرصت محضر و دردسرهای بانک و معامله زمین را نداری، وقتی تمام شد خودم به نامت می زنم.
از این به بعد بود که متوجه شدم جواد با دروغ و نیرنگ و وعده ازدواج مرا به خاک سیاه نشانده است. او هیچ وقت زمین را به نامم نزد. دقیقاً در همین ایام ناگهان کرونا شروع شد. کسبه و بازار را تعطیل کردند تا مردم سالم بمانند. آموزشگاه مرا هم بستند. آن همه پرسنل یک دفعه حقوق یا پول پیش صندلیهایشان را میخواستند. من مثل مادر برایشان زحمت کشیده بودم ولی محبتهایم را فراموش کردند و همگی با در دست داشتن قرارداد علیه من شکایت کردند.
از طرفی در آن چند ماهی که زندگی کاری من متلاشی شد، جواد گفت 150 میلیون میدهم تا از این دردسر خلاص شوی، در عوض تو دیگر حرفی از زمین و پول نمیزنی! من 150 تومان را گرفتم و به بعضی از شاکیها دادم، چکی هم که از جواد داشتم در قبال این پول به خودش برگرداندم ولی او دیگر حاضر نیست از آن طلب میلیاردی من حرفی بشنود!
وقتی به زندان زنان رفتم، مهدی حتی حاضر نشد به عنوان پدر، یگانه را تا زمان آزادی من نگه دارد. مجبور شدم به فامیلها بسپارم، یک روز خانه این... یک روز خانه آن! بالاخره توانستم با سند یکی از دوستانم که دلش به حال من و بچهام سوخته بود، به مرخصی بیایم. از آن روز هم دنبال رضایت از شکات هستم... نمیخواهم دخترم دوباره تنها شود...
صدایش را آرامتر میکند تا یگانه صحبتهای مادرش را نشنود: بچه من سیزده سال دارد، در سن بد نوجوانی... به خاطر زندانی بودن من و بیمسئولیتی و فساد پدرش خیلی ضربه خورده، در خانه این و آن آواره شده بود. بچه درونگرایی است ولی در مدت زندانی بودنم توهین شنیده، تحقیر شده... اگر پدرش از او نگهداری میکرد، الان این قدر افسرده نبود!
فرشته رضایت اغلب شکات را با پرداخت بدهی به روز و جبران ضرر و زیان در مدت مرخصیهایش که تمدید شده، اخذ کرده است. در حال حاضر فقط دو نفر شاکی دارد. یکی از آنان با دریافت 80 میلیون در روزهای آتی رضایت خواهد داد و فقط یک نفر دیگر می ماند که او هم باید به ستاد دیه آمده، مشخص شود تا چه حد میتواند بخشی از طلبش را ببخشد؟
حرفهای فرشته که تمام می شود، دست یگانه را میگیرد و به سوی در خروجی پیش میرود. صدای یگانه میآید، آرام از مادرش میپرسد: مگه نگفتی این جا کمک میکنند آزاد بشوم؟ خواهش میکنم دوباره زندان نرو... من میترسم!
خیرین و نیکوکارانی که قصد کمک به آزادی زندانیان نیازمند جرایم غیرعمد را دارند همواره میتوانند از طریق شماره کارت 6037991899675916 هدایای نقدی خود را واریز کنند. همچنین در صورت تمایل ضمن مراجعه حضوری به ستاد دیه استان تهران واقع در خیابان کریمخان زند، خیابان سنایی، اعرابی 5، پلاک 19، طبقه اوّل، شماره تلفن 88862027 با نحوه ارسال کمکهای مالی و آزادی زندانیان استان آشنا شوند.
با سپاس ویژه از جناب آقایان دکتر رستمی مدیرکل محترم حوزه ریاست و روابط عمومی سازمان زندانها، دکتر افروز رئیس محترم اداره روابط عمومی و تشریفات، حیاتالغیب مدیرکل محترم زندانهای استان تهران و رحمانی مدیر محترم ستاد دیه نمایندگی استان تهران
امینه افروز
نظر شما