تاوان یک تجارت ناشیانه

عفّت زنی است که همسر و تنها فرزندش درگیر تجارت ناشیانه دامادشان شده؛ هرچه داشتند را بابت بدهکاری او دادند و طلبکار اصلی که در پرداخت این بدهی‌ها به آنان کمک کرده بود، حالا شاکی است. داماد فراری شده و اکنون جواب بی‌معرفتی وی را این سه نفر می‌پردازند. پدر و دختر زندانی هستند و عفت به دنبال رهایی آنان از زندان است.

درج ادهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکان‌پذیر است

به گزارش پایگاه اطلاع‌رسانی زندان‌های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان‌ها، درددل‌های زندانیان و خانواده‌های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می‌تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.

زن به زحمت از پله‌های پلاک 19 کوچه اعرابی پنج بالا می‌رود. اینجا ستاد دیه است، جایی که نیکوکاران دست زندانیان نیازمند جرایم غیرعمد را می‌گیرند. زندگی روی خوش را از او و خانواده‌اش برگردانده است. مددکاران ستاد هر روز او را می‌بینند. اول صبح به دادگاه می‌رود و هر ساعتی جوابی بگیرد به اینجا می‌آید و از همان دم در ورودی نفس نفس‌زنان دست به در و دیوار و صندلی می‌گیرد تا خود را پشت میز آقای میرزایی برساند و باز بشنود: مادرجان، چرا با این مشقت هر روز می‌آیی؟ مطمئن باش هر کمکی از دستمان ساخته باشد، دریغ نمی‌کنیم ولی جواب نامه‌های ارسالی حتماً باید وصول شود. شما نیایی هم ما پیگیر پرونده هستیم! البته باز روز بعد او می‌آید و گوشش بدهکار حرف هیچ کس نیست...

عفّت داستان زندگیش را از بچگی آغاز می‌کند، از آن روزی که نامادری، سر او را زیر آب حوض برده بود تا خفه شود ولی زنده ماند. وقتی پدر خسته از سر کار برای صرف ناهار به خانه آمد، همسایه‌ها ماجرا را برایش تعریف کردند. پدرم با عصبانیت گفت اگر یک بار دیگر بفهمم دست روی این بچه دراز کرده‌ای، دستت را می‌گیرم و از خانه بیرون می‌اندازم و داغ دیدن بچه‌هایت را به دلت می‌گذارم... من به آن زن بیچاره حق می‌دهم که می‌خواست مرا بکشد! فقط همان یک بار این کار را کرد والّا فرقی بین من و بچه‌های خودش قائل نمی‌شد.

بچه‌های خودش کم نبودند. با اضافه شدن من هفت دختر و پسر روی اعصاب مادر جیغ می‌زدیم و دعوا می‌کردیم. البته همه‌شان بزرگتر از من بودند. پدرم با وجود داشتن همسر و شش فرزند عاشق دختری شده، پنهانی او را عقد کرده و مدتی زندگی پنهانی داشتند. من حاصل این ازدواج بودم. بعد که خانواده‌های زن اول و دومش، آنان را پیدا کرده و مجبور شده بودند برگردند، مادرم نزد خانواده‌اش رفت و پدرم مرا به خانه آورد و به زن اولش سپرد.

از حق نگذریم نامادری مرا مثل بچه خودش بزرگ کرد، آنان را هم کتک می‌زد مرا هم، ولی چندین بار فقط مرا تنبیه کرد. تنبیه‌هایی که علتش را نمی‌دانستم. با شیلنگ در زیرزمین کتک می‌خوردم، تنم تاول می‌زد و وقتی پدرم می‌آمد، از چشمش دور می‌ماندم تا با نامادری‌ام دعوا نکند چون روز بعد نامادری در نبود پدر، تلافی می‌کرد.

یک بار هم کلاس اول ابتدایی بودم که در حیاط بدون این که من مقصر باشم، سرم را زیر آب حوض برد و آن قدر نگه داشت که فکر کرد مرده‌ام. بچه ها از پشت پنجره اتاق جیغ می‌زدند و گریه می‌کردند. مرد همسایه از دیوار حیاط پرید و مرا نجات داد. همسایه‌های دیگر هم که پشت در کوچه بودند، وارد شدند و این صحنه را دیدند. پدرم که از سر کار برای ناهار آمد، ماجرا را تعریف کردند. پدرم با عصبانیت گفت اگر یک بار دیگر بفهمم دست روی این بچه دراز کرده‌ای، دستت را می‌گیرم و از خانه بیرون می‌اندازم و داغ دیدن بچه‌هایت را به دلت می‌گذارم...

نامادری دیگر مرا زیاد کتک نزد، به اندازه بچه‌های خودش کتک می‌خوردم ولی وقتی بزرگتر شدم، فهمیدم نامادری زن بدی نبود، فقط چون زورش به پدرم نمی‌رسید و نمی‌توانست جواب خیانت او را بدهد و هفت فرزند قد و نیم قد اعصابش را خرد می‌کردند، این طور هدف افسردگی‌هایش قرار می‌گرفتم.

چند وقت بعد پدربزرگ ثروتمندم با پدرم دعوا کرد و ما را از خانه‌اش در خیابان ولی‌عصر بیرون انداخت. پدرم خانه‌ای در اتوبان آهنگ خرید و به آن جا نقل مکان کردیم. در همان خانه، خواهر و برادران ناتنی همگی ازدواج کردند و نوبت به من رسید.

اولین خواستگارم با مادرش برای تزریق سرم به خیابان ما آمده بود و همان جا مادرش به آقایی که تزریقاتی بود می‌گوید دنبال دختری نجیب برای پسرم هستم. او هم مرا معرفی کرده بود. وقتی مصطفی با خانواده‌اش آمدند، مهرش به دلم نشست. نامادری هم زودتر می‌خواست مرا از سرش باز کند. حتی به من جهیزیه ندادند و همان موقع بود که مصطفی فهمید من ناتنی هستم ولی برای او فرقی نداشت، تمام محبتی که من سال‌ها تشنه‌اش بودم، به پایم ریخت.

زندگی ما هیچ کم و کسری نداشت. 34 سال زندگی با آرامش مطلق، حاج مصطفی نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. تمام تلاشش خوشبختی من و تنها فرزندمان مهتاب بود. اوایل ازدواجمان کارگاه ساخت لوازم موسیقی مثل سه تار داشت ولی یک نفر سرش کلاه گذاشت و ورشکست شد، شوهرم فوق‌العاده آدم مهربانی است. نزدیک به دو سال که برای آن شخص بدون مدرک کار کرده بود، موجب شد او منکر شود و دستمزد نداد.

آن زمان مجبور به جمع کردن کارگاه و فروش دستگاه‌ها و حتی خانه شد تا بدهی بازار را بپردازد. بعد با ارثیه پدری خانه کوچک‌تری به نام من خرید و وارد بازار میوه و تره بار مرکزی تهران شد. آن قدر شبانه‌روز کار کرد تا توانست حجره‌ای برای خود بخرد و اسم و رسمی به هم بزند.

پدرم همان اوایل ازدواجمان فوت کرده بود. حاج مصطفی آن قدر مرد مهربانی است که اجازه داد زمانی که نامادری‌ام دچار هپاتیت و سرطان شد و بعد سکته قلبی کرد و در نهایت زمین خورد و لگنش شکست، سیزده سال از او مراقبت کنم. در حالی که بچه‌هایش به خاطر ترس از مسری بودن هپاتیت و هزینه‌های درمان او را طرد کرده و تنها مانده بود. مواد غذایی، هزینه‌های درمان و حتی خرید لوازم خانگی جدید و جابجایی با لوازم قدیمی و مستعمل نامادری جزء کارهایی بود که حاج مصطفی انجام می‌داد و حتی یک بار هم به خاطر این خوبی‌ها منّت سرم نگذاشت. عین مادرش از او مراقبت می‌کرد.

سیزده سال پرستاری مدت کمی نبود. بعد از فوت نامادری، بچه‌هایش آمدند، مراسم خاکسپاری و ختم برگزار شد، روز چهارم تمام سهم ارث پدری مرا یک جا به حسابم ریختند و گفتند دیگر به این خانه نیا. رابطه خواهر و برادری ما تمام شد. حتی به حاج مصطفی نگفتند دستت درد نکند!...

با آن که در گرمای شهریورماه تهران، کولر گازی روشن است، عفّت عرق صورتش را پاک می‌کند و جرعه‌ای آب می‌خورد تا بتواند دوباره صحبت کند: زندگی من در کنار چنین همسر نازنین و فرزندمان شیرین بود. هیچ وقت در هزینه‌های خانه مشکلی نداشتم، یعنی حاج مصطفی اجازه نمی‌داد ذره‌ای از مشکلات کاری و مالی بیرون از خانه را احساس کنم... تا این که سر و کلّه خواستگاران مهتاب پیدا شد. محمّدحسین یکی از آنان بود، پسر دوستم... ولی رفت و آمد آنچنانی نداشتیم و اصلاً او را ندیده بودم.

یک جوان خوش قیافه با ظاهری خوب، اولش مهتاب نظری نداشت ولی وقتی ساعتی با هم صحبت کردند، گفت یا این یا هیچ کس! نمی‌دانم چه طور در آن یک ساعت دل دخترم را که با آن ناز و نعمت بزرگش کرده بودیم، برد!

من که خودم بدون جهیزیه راهی خانه شوهر شده بودم، با کمک حاج مصطفی بهترین جهیزیه را برای مهتاب تهیه کردم و حتی برایش یک آپارتمان خریدیم تا هیچ کمبود مادی در زندگی نداشته باشند. محمّدحسین پسر خوب و سربه زیر ولی بسیار ساده دل بود.

او مغاره تابلوسازی داشت. فکر می‌کردم در کنار دخترم خوشبخت هستند. اما زندگی خوب آنان دوام زیادی نداشت. یک روز حین کار از بالای دیوار افتاد و کمرش شکست. یک سال و خورده‌ای فلج بود. دخترم خیلی تلاش کرد. پیش خیلی از پزشکان حاذق برد و در خانه فیزیوتراپیست می‌آمد، حتی شوک‌درمانی هم انجام شد و بالاخره این تلاش‌ها نتیجه داد و ابتدا توانست انگشتان پایش را حرکت دهد و کم کم خوب شد و راه رفت.

شوهرم که در میدان میوه و تره بار سرشناس بود، هزینه‌های زندگی و درمان محمدحسین را پرداخت می‌کرد. یک روز دخترم به پدرش گفته بود شوهرم را در میدان مشغول به کار کند تا روحیه‌اش بهتر شود. حاج مصطفی چهارصدمیلیون تومان به محمّدحسین داده و سفارش اکید کرده بود کار خرید و فروش میوه و سبزی را نقد انجام دهد. یعنی نقد بخرد و نقد بفروشد و هرگز دنبال خرید و فروش نسیه یا قرض نباشد.

اما متاسفانه محمّدحسین آن قدر ساده بود که فوری سرش کلاه گذاشتند. مهتاب از من و پدرش خجالت می‌کشید، به همین خاطر اصلاً حرفی در این مورد به ما نمی‌گفت. فقط سه سال کار کرد و در این مدت ما را به خاک سیاه نشاند. وقتی از این و آن شنیدیم چه قدر به مردم بدهکار شده، انکار کرد. حتی با همدستی میرزای حجره (حسابدار) که 25 سال بود برایمان کار می‌کرد، ورقه‌ای آورد و گفت شش میلیارد و 800 میلیون تومان از حجره‌دارها طلب دارد.

آن قدر با زبان فریبمان داد که باور کردیم. گفت به خاطر بدهی، نمی‌توانم دسته چک بگیرم. من و مهتاب دسته چک گرفته و به او دادیم تا کارش را ادامه دهد و به سرعت طلبهایش را دریافت کند. چک‌های اول به موقع توسط خودش پاس شد ولی کم کم فهمیدیم دروغ می‌گوید.

کار به جایی رسید که مجبور به فروش طلا، خانه و داروندارمان شدیم. تازه این‌ها اول بدبختی‌هایمان بود. به مهتاب گفتم چرا طلاها و آپارتمانی که برایت خریده بودیم، بدون اطلاع ما فروختی و در این مدت نگفتی شوهرت چه خاکی بر سرمان ریخته است؟ محمّدحسین از یک نفر مبلغ زیادی پول به صورت تدریجی گرفته بود تا بدهی‌هایش را به دیگران پرداخت کند و در عوض چک یا سفته‌های شوهرم و مهتاب را به او داده بود. حجره را به این طلبکار دادیم ولی باز راضی نشد و اکنون با شکایت او همسر و دخترم زندانی هستند.

محمّدحسین فراری شده، آخرین بار که بزرگ فامیلمان تلفنی با او صحبت کرده بود، قرار شد خودش را معرفی کند و این دو نفر را نجات دهد ولی بعد از خداحافظی تلفنش را خاموش کرد و دیگر جواب نداد. مدتی بعد هم سیم کارتش از سوی دادگاه مصادره شد و حالا نه شماره تلفنی از او داریم نه آدرسی! طی این مدت هم که صاحب فرزندی نشده بودند تا حداقل به خاطر فرزندش امیدی به بازگشتش داشته باشیم. خانواده دامادم هم ما را مقصّر می‌دانند که فرزندشان آدم ناشی و بی ظرفیتی بوده و نباید یک دفعه چهارصدمیلیون تومان به او می‌دادیم!!

شوهرم بازداشتگاه اوین زندانی است و دخترم مهتاب ندامتگاه زنان، هر روز برای پیگیری پرونده به دادگاه و هفته‌ای یک روز دیدن شوهرم و یک روز دیدن دخترم به زندان می‌روم. اینجا هم می‌آیم که کمک کنند بدهی‌شان پرداخت شود. دیگر نه زندگی مانده، نه ریالی پول و سرمایه! حجره و خانه و ماشین و هر چه داشتیم فروختیم ولی بدهی‌های دامادمان تمام نشد!

من که به صورت مادرزادی سابقه نارسایی قلبی داشتم، در 34 سالگی سکته کردم و حالا هم که خودتان می‌بینید حتی توان راه رفتن ندارم و با سختی این طرف و آن طرف می‌روم. دخترعموی شوهرم ۴۰ میلیون کمک کرد و اتاقی برایم اجاره کرد و ماهی ۷میلیون تومان اجاره پرداخت می‌کرد ولی حالا دچار مشکل شده و من انتظاری ندارم که هر ماه اجاره بپردازد. من که ۳۴ سال زندگی آرام و به تدریج مرفهی در کنار خانواده‌ام داشتم اکنون چشمم به دست مردم است و این سه سال بدبختی کشیده ام.... فقط نجات خانواده‌ام را می‌خواهم. من که جز این دو نفر کسی را ندارم. حاج مصطفی مرد خوبی است هرگز نان حرام سر سفره ما نیاورد، الان در این سن به جای آن که ثمره سالها کار و زحمتش را ببیند گوشه زندان افتاده است....

خیرین و نیکوکارانی که قصد کمک به آزادی زندانیان نیازمند جرایم غیرعمد را دارند همواره می‌توانند از طریق شماره کارت 6037991899675916 هدایای نقدی خود را واریز کنند. همچنین در صورت تمایل ضمن مراجعه حضوری به ستاد دیه استان تهران واقع در خیابان کریمخان زند، خیابان سنایی، اعرابی 5، پلاک 19، طبقه سوم، شماره تلفن 88862027 با نحوه ارسال کمک‌های مالی و آزادی زندانیان استان آشنا شوند.

امینه افروز

با سپاس ویژه از جناب آقایان دکتر رستمی مدیرکل محترم حوزه ریاست و روابط عمومی سازمان زندان‌ها، دکتر افروز رئیس محترم اداره روابط عمومی و تشریفات، حیات الغیب مدیرکل محترم زندان‌های استان تهران و رحمانی مدیر محترم نمایندگی ستاد دیه استان

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha