سقوط در مرداب بی‌بازگشت شرکت‌های هرمی

تار و پود را به هم گره می‌زند و آهسته لالایی‌های کودکی بر نقش ساده قالی نقش می‌بندد. دلش بی تاب آن دوران است. زمانی که پدر خسته از ساعت‌ها کار، با سنگک داغ و پاکتی میوه پا به خانه می‌گذاشت و صدای خنده دخترانش، دلش را به شادی وامیداشت. حالا خیلی سال از آن دوران می‌گذرد. پدر بازنشسته شده، دختر بزرگش عروس خانواده‌ای است و دختر دومّش در زندان، پشت دار قالی، بی تاب لالایی‌های مادر است.

درج ادهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکانپذیر است

به گزارش پایگاه اطلاع رسانی زندان های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان‌ها، درددل‌های زندانیان و خانواده های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.

اسمش زهرا است، متولد 1353 که به علت بدهکاری در ندامتگاه زنان استان تهران منتظر یک معجزه مانده تا دل شاکی به رحم آید و با یک امضاء نجاتش دهد.

چه شد که به زندان آمدی؟

یکی از دوستانم در شرکتی هرمی سرمایه گذاری کرده و چند بار سود خوبی گرفته بود. با حرفهایش وسوسه شدم تا من هم پولدار شوم. شوهر خواهرم خانه‌اش را فروخت. من هم 110 میلیون تومان که تمام پس‌انداز پدرم بود، گرفتم، به آن امید که زندگیمان را سروسامان داده و وضع مالیمان خوب شود.

سودی هم گرفتید؟

نه، فقط یک بار شوهرخواهرم 5 میلیون تومان بابت همان سهام 200 میلیونی‌اش گرفت. من هیچ پولی نگرفتم.

خوب، بعد چه شد؟

یک روز برای پیگیری سود پولمان به شرکت رفتیم ولی اثری از آن نبود. شرکت جدیدی آن ساختمان را اجاره کرده بود. مستاصل و درمانده برگشتیم. گفتند مستاجر قبلی با عجله آن جا را خالی کرده و خیلی ها مثل من به در شرکت آمده بودند.

چرا با وجود این همه فیلم، سریال، اخبار و صحبتها در مورد کلاهبرداری‌های شرکتهای هرمی فریب خوردید؟

نمی‌دانم... وقتی حرف‌های دوستم را شنیدم، شک نکردم. فکر می‌کردم همه این شرکت ها کلاهبردار نیستند. چند تا کلاهبرداری را به همه‌شان نسبت داده‌اند.

خودم را مقصر از دست رفتن خانه خواهرم و شوهرش می دانستم و نگاه های پدرم که پس انداز زحمات سی ساله اش را بر باد داده بودم، مثل پتک بر سرم فرود می آمد. چیزی نمی گفت ولی من دنبال راهی برای نجات بودم، می‌خواستم زندگی خواهرم به خاطر نادانی من از هم نپاشد و پدر و مادرم غصه نخورند. در آن روزهای سخت، تعدیل نیرو هم ضربه محکم دیگر بود. در بنیاد تعاون.... کار می کردم ولی ناگهان با تعدیل نیرو حقوقم را دادند و گفتند دیگر نیازی نداریم!

مدتی مغازه فروش لوازم آرایش باز کردم ولی سرمایه خوبی نداشتم و با گران شدن یک شبه دلار مجبور به جمع کردن مغازه شدم و فقط یک راه به ذهنم رسید تا از این گرفتاری نجات پیدا کنم!

زهرا پس از این اتفاق ناگوار برای نجات دست به دامان بازار آشفته طلا شد. بازاری پر زرق و برق که اگر نابلد راهش باشی، زیر پایت خالی می‌شود.

چه طور طلا خریدی؟

با معرفی یکی از آشنایان، بدون پول پیش و به صورت اقساط مقداری طلا خریدم. مثلاً 10 میلیون طلا از این مغازه می‌خریدم و به مغازه دیگر می‌فروختم، بعداً متوجه شدم اکثر افرادی که همدیگر را برای خرید و فروش طلا معرفی می‌کنند، فامیل هستند. مثلاٌ از این پسرعمو می‌خریدم و به پسرعموی دیگر می‌فروختم و چون موضوع را می‌دانستند و از طرفی هنگام فروش، همان طلایی که یکی دو ساعت قبل یا نهایتاٌ یکی دو روز قبل خریده بودم، دست دوم محسوب می‌شد، به قیمت خیلی پایین‌تری می‌خریدند و من برای جبران کسری، دوباره طلا می‌خریدم. مثلا 50 میلیون طلا را 30 میلیون می‌خریدند.

مرداب شرکت‌های هرمی، زهرا را مانند مالباختگان دیگر در خود فرو برد. شاید اگر همان موقع به جای دست و پا زدن‌های بی‌مورد و ورود به پاساژهای طلایی، با فردی کاردان مشورت می‌کرد یا وامی می‌گرفت، اکنون سر از زندان درنمی‌آورد.

اکنون بدهی‌ات چه قدر است؟

با تأخیر و تأدیه، دو میلیارد تومان شده که اگر همه زندگیمان را هم بفروشیم نمی‌توانیم جور کنیم. شورای حل اختلاف هم به طلبکار اصلی‌ام گفته که طلبش را قسطی بگیرد ولی او قبول نکرده، ستاد دیه هم پیگیر پرونده‌ام است.

بزرگترین آرزویت؟

بغض صدایش را می‌لرزاند: خداوند آن قدر به مال شاکی‌ام برکت دهد و روزی اش آن قدر زیاد شود که این دو میلیارد اصلاٌ به چشمش نیاید و رضایت دهد تا دوباره پیش خانواده ام برگردم. من دزد نبودم، پدرم سی سال برای این کشور زحمت کشید و با حقوق کم نان حلال سر سفره آورد. حالا در این دوران پیری، به خاطر زندانی بودن من سرش پایین است. پس اندازش را هم بر باد داده‌ام. خانواده ام هنوز مستاجر هستند. خودم را به خاطر از دست رفتن خانه‌ خواهرم هم نمی بخشم.

خانواده ات برای دیدنت می آیند؟

این بار به پهنای صورتش اشک می ریزد و دست از بافتن قالی می کشد: گفته ام دیدنم نیایند. مادرم مریض است، نمی‌خواهم با دیدن من در سالن ملاقات زندان، غصه بخورد و بیشتر مریض شود.

اگر آزاد شوی، چه برنامه‌ای برای زندگیت داری؟

اینجا وقتم را با گلیم‌بافی و قالی‌بافی پر می‌کنم. برای بعضی‌ها، دو میلیارد تومان پول زیادی نیست، اما برای خیلی‌ها مثل من اندازه یک زندگی است، اگر معجزه‌ای اتفاق بیفتد و رحمی به دل شاکی بیفتد یا نیکوکاری بدهی‌ام را پرداخت کند، با گواهینامه مهارت که زندان به من می‌دهد، وام خوداشتغالی زندانیان آزاد شده را می‌گیرم و کارگاه قالی‌بافی دایر می‌کنم. هم یک کسب حلال است هم یک هنر ارزشمند...

زهرا سکوت می‌کند و باز قلاب قالیبافی را برمی‌دارد و با نگاهی به نقشه، رنگ سبز را از میان رنگها می‌چیند و صدای بافتن، مثل تیک تاک ساعت زمان، آن سکوت چند لحظه ای را می‌شکند.

امینه افروز

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha