گوشی تلفن در دستش می لرزید، آن سوی خط مادرش بود: جواب کنکور آمده، در دانشکده افسری قبول شدهای! تا یک ماه قبل قبولی در دانشکده افسری، جزء آرزوهای بزرگش بود. تمام همتش را به کار گرفته، شب و روز درس میخواند. از وقتی مدرسه میرفت، درس و کتاب را با چیزی عوض نمیکرد. شاگرد درسخوان مدرسه در رشته ریاضی و تک فرزند پدر و مادر! حالا به جرم قتل در ندامتگاه ورامین حسرت صندلیهای دانشگاه را میخورد! مهدی که تازه وارد هجده سالگی شده، از اول بهمن یعنی دو ماه پیش زندانی است. صورتی که با تهریش آغاز جوانی بین کودکی و بزرگسالی مانده و هیکلی که از ورزشکار بودن وی حکایت دارد و البته انگار عزیزدردانه مادری که مرتب به وی غذا میخوراند.
درج ادهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکانپذیر است
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی زندان های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان ها، درددل های زندانیان و خانواده های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.
چرا این اتفاق افتاد؟
پدرم در اطراف میدان رازی، بساط کباب و جگر داشت. من تنها فرزند پدر و مادرم هستم و خیلی وقتها به پدرم کمک میکردم. یکی از دوستان قدیم پدرم به اسم فاضل کامیون داشت و خیلی به ما سر میزد. یک مدت نیامد، پدرم فهمید فاضل را به خاطر مواد دستگیر و به قزلحصار فرستادهاند. حدود سه یا چهار سال بعد آزاد شده بود ولی رفتارهای عجیبی داشت.
پدرم که به طور کلی از مواد متنفر است، دوستیاش را با فاضل به هم زد. نمیخواست آدمی را ببیند که مواد خرید و فروش میکند. بر سر همین موضوع با هم اختلاف پیدا کردند. از آن به بعد هر روز چند بار فاضل با کامیونش دور میدان رازی میچرخید و با فریاد مقابل بساط پدرم به او فحش میداد و تهدید میکرد. پدرم هم فکر میکرد چند روز که بگذرد ماجرا تمام میشود و فاضل دست از سرش برمیدارد.
یک شب سر بساط جگر بودم که مادرم با صورتی کبود آمد. منزلمان تا میدان در حد دو خیابان بود. گفت فاضل میخواست به زور وارد خانه شود، حتی با سیلی به صورت مادرم زده بود ولی موفق نشده، همسایهها با داد و فریاد مادرم به کمکش آمده و او فرار کرده بود.
با پدرم به کلانتری رفته و به جرم ورود به عنف و ضرب و جرح از فاضل شکایت کردیم. مدتی فراری بود و دیگر از آن جا رد نمیشد. تقریباً ماجرا را فراموش کرده بودم.. اما... یک ماه و چند روز بعد... دقیقا روز کنکور سراسری بود. با چه اشتیاقی سر جلسه کنکور حاضر شدم. نتیجه آن همه درس خواندنها، رضایتی بود که پس از پایان آزمون داشتم. مطمئن بودم به آرزویم میرسم. رفتن به دانشکده افسری و پوشیدن لباس فرم نظامی...
شب بود که برای کمک به پدرم رفتم، مادرم خانه بود. مشتریهای زیادی میآمدند. داشتم جگر خرد میکردم که ناگهان فاضل و یکی از دوستانش را دیدیم. دوستش به پدرم گفت فاضل برای عذرخواهی و آشتی آمده، قول میدهد دیگر مزاحمتان نشود. پدرم که هنوز کبودی صورت مادرم و قصد به زور وارد خانه شدن فاضل یادش بود، با ناراحتی و عصبانیت گفت که نه آشتیاش را میخواهد نه حاضر به دیدنش است.
کل ماجرا شاید یک دقیقه هم طول نکشید، من هنوز چاقو دستم بود. یک دفعه فاضل شیشه نوشابهای برداشت و ضربه محکمی به سر پدرم زد که بیهوش شد و روی زمین افتاد. دیگر خون جلوی چشمانم را گرفته بود. با همان چاقو که جگر خرد میکردم به طرف فاضل دویدم، یادم نیست چند ضربه... بعداً پلیس گفت سه ضربه زدهام. متأسفانه من موجب قتل فاضل شدم...
همانجا دستگیر شدی؟
نه، فرار کردم. مردم به اورژانس و پلیس زنگ زده، پدرم و فاضل را به بیمارستان برده بودند. من که تازه فهمیده بودم چه اشتباهی کردهام، به ایوانکی فرار کردم. یکی دو روز بعد خالهام آمد و با من صحبت کرد و تحویل پلیس داد.
فاضل را چه قدر میشناختی؟
او مجرد بود، 39 ساله، سه سال از پدرم کوچکتر بود. چهار خواهر داشت، یکی از خواهرانش فرانسه و یکی دیگر در ترکیه زندگی میکنند. دو خواهرش هم اینجا هستند. مادرش سکته کرده و بیمار است. گرچه این اختلافات بین فاضل و پدرم پیش آمده بود ولی برای من مثل برادر بود. دوستش داشتم. اصلاً باورش را هم نمیکردم که یک روز به خاطر قتلش زندانی شوم ولی من هم نوجوان بودم و دیدن صورت کبود مادرم و بعد بیهوش شدن پدرم باعث شد نتوانم عصبانیتم را کنترل کنم.
بغض مهدی میترکد، به پهنای صورتش اشک می ریزد، پشیمان است و نادم ولی چه سود! کاش به آن شب برمیگشتم و به جای دخالت در دعوای بزرگترها به پلیس زنگ میزدم. من بچه درسخوان و آرام مدرسه بودم. نه اهل دعوا، نه بی احترامی! همه زندگی من پدر و مادرم بودند و به عنوان تنها فرزندشان میخواستم از آنان حمایت کنم و اجازه ندهم کسی دست رویشان دراز کند.
آن روز که خوشحال از جلسه کنکور به خانه میرفتم، رویای دانشکده افسری را تحقق یافته میدانستم. مادرم که زنگ زد، هم او گریه می کرد، هم من! پدر و مادرم برایم خیلی زحمت کشیده بودند ولی خبر قبولی در کنکور را اینجا در زندان و پشت تلفن شنیدم. آرزو دارم مادر فاضل مرا ببخشد، میدانم که تنها پسرش را کشتهام... شاید دیگر نتوانم به دانشکده افسری بروم ولی... میخواهم پیش پدر و مادرم برگردم و دیگر مرتکب اشتباهی نشوم.
حرفهای مهدی تمام می شود، سال قبل را به خاطر میآورد که سر سفره هفتسین، کنار پدر و مادرش بود و آرزوهای سال جدید و کنکور را در ذهنش مرور میکرد، حالا یک سال از آن روز میگذرد و این بار سر سفره هفت سین اندرزگاه جوانان ندامتگاه ورامین غم بر چهرهاش نشسته است.
امینه افروز
اخبار «سازمان زندانها و اقدامات تامینی و تربیتی» را در کانال پیام رسان «بله» به آدرس https://ble.ir/prisons دنبال کنید
نظر شما