فیلم خاطرات تلخ گذشته مانند پرده سینما در مقابل چشمانش پخش میشود، زن ضجه میزد، ضجهای از اعماق دل، شوهرش را مقصر میدانست. «اگر تو مواد نمیکشیدی، برادرم حالا زنده بود تو او را بدبخت کردی، دیگر حاضر نیستم یک روز هم با تو زندگی کنم». کمی بعد باز هم صدای ضجه میآید، زنانی که خبر مرگ برادرشان را شنیده اند سنگینی و سردی دستبند بر دستانش نشسته است، آیا راهی برای حل اختلاف نبود؟ قاضی مینویسد: قصاص!
درج ادهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکانپذیر است
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی زندان های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان ها، درددل های زندانیان و خانواده های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.
لطفا ابتدا خودت را معرفی کن!
بهمن هستم ۵۵ ساله، به جرم قتل زندانی هستم، البته تا چند روز آینده آزاد خواهم شد.
متاهل هستی؟
بودم... ولی وقتی برادرزنم در قزلحصار اعدام شد، زنم طلاق گرفت و با دختر و پسرم رفت.
چرا؟
مرا عامل گرایش برادرش به مواد مخدر میدانست. در حالی که او قبل از من مواد میکشید.
بهمن در دنیای فیلم و سینما کار میکرد، مدیر تدارکات بود، هیچ وقت در قاب دوربین ظاهر نمیشد ولی پشت دوربین نبودش احساس میشد. به خاطر مشکلات بودجه بود یا اعتیاد که عذرش را خواستند و از سینما بیرون رفت و از محل پول سنوات خدمتش سرقفلی مغازهای را خرید و تابلوی دفتر املاک برسردرش نقش بست.
از چه زمانی اعتیاد داشتی؟
درست به خاطر ندارم. از جوانی که خدمتم را تمام کردم سیگار و مشروب و کم کم تفننی مواد... ولی حالا حتی سیگار هم نمیکشم و به هیچ عنوان دوباره سراغ مواد نخواهم رفت.
چه طور مرتکب قتل شدی؟
دفتر املاک من طبقه همکف بود. از شصت سال پیش خانواده پدریام ساکن فلاح تهران هستند. من هم آن جا به دنیا آمدم و بزرگ شدم. همه مرا میشناسند. اهل دعوا نبودم. وقتی سنوات خدمتم را پرداخت کردند سرقفلی آن مغازه را خریدم. طبقه بالای مغازه، خانهای کوچک با دو اتاق بود که یک خانم با دو پسرش زندگی میکردند. یکی از برادرها متارکه کرده، دیگری مجرد بود. هر دو اعتیاد داشتند و من گاهی پیش آن دو نفر میرفتم و مواد میکشیدیم.
خرج موادشان بالا بود، وقتی مادر پیرشان در ساعاتی از روز یا شبها میخوابید، به دوستانشان اجازه دادند آهسته وارد خانه شده، مواد مصرف کنند و پولی در قبالش میگرفتند ولی امکان استفاده از دستشویی آن موقع شب به خاطر مادرشان را نداشتند. خیلی وقتها از کیسه استفاده میکردند و از بالا به پایان میانداختند!!
من وسواس زیادی نسبت به تمیزی داشتم و بارها سر این کار کثیف و دور از اخلاقشان تذکر داده بودم ولی اهمیتی نمیدادند. روز حادثه، بعد از ظهر حدود ساعت ۴ونیم تا ۵ بود که همسایه دیوار به دیوارم آمد وگفت دوباره از بالا کیسه زباله انداختهاند و روی موتورت افتاده با عصبانیت زنگ طبقه بالا را زدم. برادر بزرگش محمدرضا گوشی آیفون را برداشت ولی وقتی اعتراضم را شنید، چیزی نگفت متوجه بودم که هنوز گوشی را در دست دارد.
برادر کوچکش حامد که ۳۳ ساله بود، از خانه خارج شد میخواست سیگار بخرد چند تا فحش دادم. همان موقع یک نفر مشتری آمد، من به داخل مغازهام برگشتم و کمی بعد که رفت، دوباره برگشتم. این بار عمداً یک کیسه دیگر انداختند. البته آشغال و تفاله چای بود. روی باک موتورم ریخت. عصبانیتر شدم. حامد سیگار خریده و میخواست به خانه برود. یک سیلی به او زدم. خیلی اتفاقی... دست خودم نبود. حامد چیزی نگفت کلاً هیچ کدام بیادب نبودیم. به خانه برگشت ولی چند لحظه بعد با برادرش محمدرضا ویکی از دوستانشان از خانه خارج شدند،دسته تی و میله آهنی در دست داشتند. حامد هم هلالی صندلی برداشته و میخواستند سه تایی مرا بزنند. هیچ کس در خیابان نبود، حتی ماشینی هم نمیآمد. به داخل مغازه دویدم نگران بودم وارد شوند و لوازمم مثل تلفن و فاکس را بشکنند.
همان طور که پشت در شیشه ای بودم، آنها فشار وارد میکردند تا در را باز کنند. حتی فرصت تماس با ۱۱۰ را هم نداشتم. سه دوربین داخل مغازه و دو دوربین بیرون مغازه نصب کرده بودم که تصاویر و صداها را ضبط میکردند. شیشه بسیار ضخیم مغازه با ضرباتی که زدند، خم شد، دیدم مقاومت فایدهای ندارد با چند ضربه دیگر میشکند و وارد میشوند. چوب بیست بالی را که نزدیک دربود، برداشتم. گاهی برای ورزش بیست بال از آن استفاده میکردم. چوب سنگینی بود.
در را باز کردم و به سمت خیابان دویدم. هر سه نفر دنبالم دویدند. در همان حین روی کاپوت ماشینی پارک شده افتادم حامد آن هلالی آهنی صندلی در دستش را بالا برد و میخواست مرا بزند که با چوب بیست بال یک ضربه زدم سرش شکست و خون به اطراف پاشید. محمدرضا و دوستش میلهها را زمین انداختند انگار همین یک ضربه پایان دعوا بود.
خیلی ترسیده و پشیمان بودم. با اورژانس تماس گرفتیم پلیس هم آمد تمام تصاویر دوربینها را کپی کرده و در فلش ریختم تا در کلانتری ارائه دهم سه روز در بازداشت بودم، نگران حامد و پشیمانی از ضربهای که توانستم با کنترل عصبانیتم نزنم. متأسفانه روز سوم گفتند فوت کرده و من به جرم قتل به رجایی شهر آمدم.
چه حکمی برایت صادر شد؟
قصاص... البته ۲۸ دی ماه امسال مددکاران زندان توانستند رضایت مادر حامد را جلب کنند. سرقفلی همان مغازه را به اولیای دم دادم و رضایت گرفتم البته میدانم که برای مادر داغدیدهاش، جای فرزندش را پر نمیکند، من مثل مادر خودم دوستش داشتم، همه این اتفاق تلخ هم با یک لحظه عصبانیت شروع شد. قصد قبلی نداشتم. همه مرا میشناختند.... حامد هم پسر خوبی بود.
بچه هایت به دیدنت می آیند؟
دوست ندارم بیایند... زندان جایی نیست که آدم دلش بخواهد بچه هایش را در آنجا ببیند.
خبری از آنان داری؟
زندگی خوبی دارند. هنگام طلاق، آپارتمانی به نام همسر سابقم خریدم و حضانت دو بچهام را هم به او دادم. حالا دخترم ۲۵ سال دارد در بیمارستان کار میکند و پسرم ۲۱ ساله در یک شرکت بازرگانی آن قدر مورد اعتماد مدیرعامل است که خیلی از امور مالی را به او میسپارند.
بزرگترین حسرت زندگیت!
بهمن آهی میکشد تا بغض پشت صدایش احساس نشود این که بزرگ شدن بچههایم را ندیدم.
اگر بتوانی به گذشته بازگردی کدام صفحه را پاک میکنی؟
صفحه اعتیاد... اگر میتوانستم به گذشته برگردم دست به مواد مخدر نمیزدم. همسرم یک فرشته به تمام معنی بود. بعد از طلاقمان دیگر نه او ازدواج کرد نه من! زندگی ما با پرونده برادرزنم از هم پاشید. اگر اهل مواد نبود، مرا مقصر مرگ برادرش نمی دانست.
وقتت را در زندان چه طور میگذرانی؟
تمام وقتم با ورزش و مطالعه پر شده است. باشگاه میروم و عصرها ساعتها کتاب میخوانم اگر این همه مطالعه را قبلاً، داشتم میتوانستم برای مشکلاتی مانند اختلاف با محمدرضا و حامد راهی پیدا کنم.
حرفهای بهمن تمام میشود. حسرت روزهایی که بزرگ شدن فرزندانش را ندید بر دلش چنگ میزند. مواد مخدر زندگی خوبش را از هم پاشید و در نهایت بین همان پریشانیها در خانهای که دود افیون به مشام میرسید، مرگی را رقم زد. بهمن طی همین روزها آزاد خواهد شد حالا دیگر نه مغازهای دارد، نه سرمایهای و نه شوقی برای دیدن فرزندانی که بزرگ شدنشان را ندید...
امینه افروز
اخبار «سازمان زندانها و اقدامات تامینی و تربیتی» را در کانال پیام رسان «بله» به آدرس https://ble.ir/prisons دنبال کنید
نظر شما