محیا از عمق درد مادر خبر ندارد، سه ساله بوده که راه بیمارستان ها را یاد گرفته و بارها و بارها اسم سرطان را شنیده است. با همان ته لبخندی که هدیه می دهد، مشغول خوردن پفک شده، اما حرفهای مادرش را هم می شنود: خدا لعنت کند دوستان بد را... شوهرم نه اهل مواد بود، نه خلاف!
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی زندان های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان ها، درددل های زندانیان و خانواده های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.
از مزرعه که آمد، صدای آدم های غریبه را شنید، خاله ای که دورادور می شناخت چادر سفیدی سرش انداخت و قبل از آن که به خود بیاید، حلقه ساده ای دستان آفتاب سوخته اش را زینت داد. چه معنی دارد دختر سرش را بالا بگیرد؟ مهدی در تهران کار می کند و لقمه نانی درمی آورد که شکمت را سیر کند!
زهرا هنوز با بره های گله خداحافظی نکرده بود که او را با مهدی راهی شهر کردند. هفت سال از خودش بزرگتر و هیچ وقت در عمرش نه خاله را دیده بود نه پسرش. فقط از مادرش شنیده بود خاله کبری در کوهدشت زندگی می کند. راه دور نورآباد خرم آباد تا کوهدشت سه تا چهار ساعت راه بود ولی دامداری و البته فقر و نداری اجازه نمی داد تا این دو خواهر همدیگر را ببینند و بچه هایشان با هم آشنا شوند.
زن آهی می کشد، دستان پینه بسته اش در هم قفل شده اند، صورت لاغر و تکیده که سعی کرده رنگ پریده و به چروک نشسته اش را کمی جوان نشان دهد، بیست میلیون تومان پول پیش تمام دارایی شان است. درهای فلزی کابینت های آشپزخانه محقرشان به هم چفت نمی شود. یکی دو تایشان باز است و خالی. یخچال رنگ و رو رفته زنگ زده هم حکایت از درونش دارد. دنبال چیزی برای پذیرایی است که به اصرارم می نشیند و ادامه می دهد: متولد 1360 هستم! خیلی دوست داشتم درس بخوانم ولی در روستایمان که اطراف نورآباد است آن زمان امکان ادامه تحصیل نبود. تا پنجم که خواندم خانواده ام مثل بقیه اجازه ندادند برای کلاس اول راهنمایی به شهر بروم.
صدای کشیده شدن پوست پینه بسته دو دستش در سکوت بین جملاتش شنیده می شود: پانزده ساله بودم که خاله کبری از روستایشان آمد و مرا برای پسرش خواستگاری کرد. البته تنها کسی که نظرش مهم نبود، من بودم. پدر و مادرم می گفتند وقت ازدواجت شده، چه معنی دارد که دختر اصلی حرف بزند؟ بزرگترها چادر سفید را بریدند و دوختند و بر سرم انداختند و یک سال بعد از عروسی به تهران آمدیم. مهدی مسافرکشی یا کارگری می کرد. دختر بزرگم که به دنیا آمد، فکر می کردم زندگی بی روحمان، شیرین می شود.
نگاهی به مهری می اندازد: برای خودش خانمی است. کلاس ششم را تازه تمام کرده ولی در خانه کار می کند. برایش از تولیدی لباس کار مونتاژ کمربند می آورم. هر کار 500 تومان. 4 تا بزند، می شود دو هزار تومن. پسرم محمد کلاس چهارم است و مرد خانه من... این دخترم محیا هم مهر امسال که بیاید، کلاس اول می رود.
مهری در همین سن کودکی، دستانی لاغر و آفتاب سوخته مانند مادرش دارد. محمد هم انگار به خاطر آمدن مهمان تازه از بازی در کوچه به خانه آمد. هر سه فرزند شرایطی لبخند محیا پررنگ تر است، وقتی اشاره می کنم، سریع می آید و کنارم می نشیند. یک چشمش تخلیه و پروتز دارد. این پروتز را مثل هم دارند. لاغر و تکیده، با ته لبخندی و چشمان براقی از دیدن مهمان، انگار کسی به خانه شان سر نمی زند. نیکوکاران همکار با مرکز مراقبت بعد از خروج تهیه کرده اند. ده میلیون تومان توسط آنان تهیه شده است، چشم دیگر محیای 7ساله هنوز درمان می خواهد...
عید نوروز چهار سال پیش بود که با مهدی دست بچه ها را گرفتند و به مشهد رفتند، پابوس امام رضا(ع) ولی وقتی برگشتند عکسی که در عکاسی مثل عکسهای قدیم زائران امام رضا گرفته بودند توجه عمه محیا را جلب کرد: خواهرشوهرم گفت چرا چشم محیا در عکس کمی بسته شده، انگار تازه این عیب را می دیدند... دکتر که رفتند، خبر عین پتک بر سرشان فرود آمد، عفونت معمولی نبود، توده ای بدخیم و سرطان!
زهرا خاطره تلخی از این بیماری دارد. پدر پیرش هم سرطان مغز دارد و موجب نابینایی دو چشمش شده است. زندگی فقیرانه خانواده پدری اش بعد از این بیماری بیشتر رو به نداری رفت. وضع دو خواهر و یک برادرش هم تعریفی نداشت، هر کدام دنبال لقمه نانی برای شکم فرزندانشان بودند.
نگاهی به محیا می اندازد: مخارج درمان زیاد بود، خودم هم سرکار می رفتم. نظافت خانه های مردم، شستن فرش و پتو... هر کاری که از دستم بربیاید انجام می دهم. اولین دکتر که محیا را دید، گفت نباید چشمش را تخلیه کنید. خیلی تلاش کرد ولی آخرش نشد، مجبور شدیم در بیمارستان دیگر چشم را تخلیه کنند، شرایطش وخیم بود. بچه ام خیلی شیمی درمانی کرده ولی طفلک...
محیا از عمق درد مادر خبر ندارد، سه ساله بوده که راه بیمارستان ها را یاد گرفته و بارها و بارها اسم سرطان را شنیده است. با همان ته لبخندی که هدیه می دهد، مشغول خوردن پفک شده، اما حرفهای مادرش را هم می شنود: خدا لعنت کند دوستان بد را... شوهرم نه اهل مواد بود، نه خلاف... صبح تا شب کار می کرد و زحمت می کشید ولی همیشه هشتمان گرو 9 بود. یک روز با ساکی در دست به خانه آمد و گفت قرار است برای نگهداری اش، سه میلیون بگیرم. وضعمان رو به راه می شود، قرضهایمان را می دهیم و خرج دوا دکتر محیا هم جور می شود. از وقتی متوجه بیماری محیا شده بودیم، خرجمان به دخلمان نمی رسید.
زهرا به طناب رخت حیاط کوچکشان چشم دوخته، چند لباس بچگانه و یک شلوار مردانه سفید و سرمه ای خط دار که هر کس بخواهد از در کوچه وارد و حدود سه چهار قدم بردارد تا پا به داخل خانه محقرش بگذارد به این لباس ها می خورد: نمی خواهم همسایه ها بفهمند شوهرم زندانی است و مرد نداریم... همان شب که شوهرم این ساک لعنتی را آورد خواب به چشم نداشتم، دلم آشوب بود... صبح زود قبل از آن که سر کار برود، مأموران آمدند و مهدی را همراه ساک بردند... یکی از همسایه ها دوربین در خانه اش نصب کرده بود و دائم همه را می پایید... او دیده بود که شوهرم این ساک را از یکی تحویل گرفت و به خانه آورد...
زن باز آهی می کشد: تا آن روز رنگ مواد ندیده بودیم ولی در دادگاه گفتند 14 کیلو و 470 گرم تریاک... مهدی را به ندامتگاه قزلحصار فرستادند، روزهای سخت ما تازه شروع شد، تا آن روز فقر بود و بیماری سخت محیا و حالا زندانی شدن شوهرم هم اضافه شد. نگاه همسایه ها تلخ بود و سنگین، کرایه خانه هم کمی بالاتر بود. مجبور شدیم خانه را عوض کنیم و چند محل آن طرف تر برویم تا کسی ما را نشناسد و وقتی بچه هایم با بچه هایشان بازی می کنند نگویند بابای شما زندان است و حرف هایی که...
بغضش را مخفی می کند و چند لحظه خود را با نوازش موهای محیا سرگرم می کند: حالا خودم و مهری کار می کنیم تا هم بچه ها گرسنه نمانند، هم پول جلسات شیمی درمانی و داروهای محیا را جور کنیم هم دو میلیون تومان کرایه خانه را بدهیم. خانه ارزان تری پیدا نکردیم، خدا کند شوهرم زودتر آزاد شود تا دخترم مهری مجبور نشود کار کند و کمک خرجمان باشد... بالاخره بچه است...
محیا فقر را می فهمد ولی معنی اش نه، در کوچه های محلشان همه تقریباً در یک سطح معمولی یا فقیر هستند، در مغازه های کوچک شان نمی توان مواد غذایی متنوعی پیدا کرد، بچه های محل انواع بستنی یا خوراکی را نمی شناسند، از هر کدام یکی نوع، سفره در حد یک بخور و نمیر می توانند پهن کنند، محیا درد نداری را نمی داند، بزرگترین آرزویش دیدن چشم تخلیه شده اش با چشم پیوندی نیست که دکترها به مادرش وعده داده اند، بزرگترین خواسته اش داشتن چند تا اسباب بازی است تا خاله بازی کند!
مددکار مرکز مراقبت قول می دهد دوچرخه رنگ و رو رفته محیا را که انگار از برادرش به او رسیده و لاستیک و زنجیرش پاره شده، برای تعمیر بفرستد و در مراجعه بعدی برای محیا اسباب بازی بیاورد، سپس کارتنی از مواد غذایی را به عنوان بسته معیشتی به مادر می دهد. حالا محیا با همان چشم پروتزی که هزینه آن توسط نیکوکاران فراهم شده، می تواند با دوستانش در کوچه بازی کند ولی چشم دیگر درحال از دست دادن بینایی است و مادر به آینده امیدوار که شاید شیمی درمانی ها تمام شود و چشم پیوندی سوی چشمان فرزندش را بازگرداند.
****
خانواده های زندانیان جرمی مرتکب نشده اند و نباید به دلیل زندانی شدن یکی از اعضاء که در اغلب موارد نان آور خانه است، دچار مشکلات متعدد شوند. آنان اغلب از جرایم ارتکابی سرپرست یا عضو خانواده اطلاعی ندارند و تقصیری ندارند اما در مجازات حبس، ناگزیر به آنان آسیب وارد می شود. در حال حاضر انجمن حمایت از خانواده های زندانیان، ستاد دیه و مرکز مراقبت بعد از خروج به همراه مسئولان اداره کل زندان های استان تهران، مدیران زندان ها و مددکاران زندان ها تلاش می کنند تا این آسیب ها به حداقل برسد. نیکوکاران نیز ضمن همراهی با این مراکز، برای آزادی زندانیان جرایم غیرعمد یا کمک به معیشت خانواده ها تلاش می نمایند.
هر شخصی مسئول اعمال خود است. مهدی با وسوسه تهیه پول دست به ارتکاب جرم زد، جرمی که خانواده های داغدار از اعتیاد بهتر می شناسند. همین بسته بزرگ تریاک آسیب مهلکی به جامعه می زند و دستگاه قضایی احکام مجازات را برای خرید و فروش یا نگهداری در نظر گرفته است ولی با ارتکاب جرمی از سوی یک فرد و زندانی شدن وی، ناگزیر خانواده اش هم دچار آسیب های مختلفی مثل افت تحصیلی فرزندان، افسردگی، مشکلات اقتصادی، اختلاف یا طلاق می شوند.
بر این اساس توجه ویژه به امور رفاهی، معیشتی، آموزشی و حتی تردد خانواده زندانیان برای ملاقات با زندانی در اولویت برنامه های اجرایی زندان های استان تهران است، تأمین سبدهای معیشتی، کمک مستمر به خانواده های نیازمند، کمک هزینه رهن و اجاره و همچنین ایجاد اشتغال برای زندانیان آزاد شده با اعطای تسهیلات ارزان قیمت از اهم کمک های این اداره کل برای آنان است.
نیکوکارانی که با پیروی از سیره علوی، قصد دستگیری و یاری این خانواده را دارند و دستان پرمهرشان بینایی محیا را بازگرداند، می توانند با شماره تلفن 44330009 تماس حاصل نمایند. درب مرکز مراقبت بعد از خروج همیشه به روی نیکوکاران باز است تا هیچ فرزندی به خاطر زندانی بودن سرپرستش از تحصیل، درمان یا تغذیه بازنماند.
نویسنده: امینه افروز
نظر شما