بوی عید میآید، بوی سبزه هفتسین، سیر و سماق و سمنو... آرزو به اشتیاق همراه با غم همبندیهایش نگاه میکند، سبدهای میوه و دیسهای شیرینی آماده میشود.از هفته پیش کل سالن را خانهتکانی کردهاند، شیشهها برق افتاده، فرشها شسته شده، ملحفهها هنوز بوی نرمکننده و شوینده میدهد. قرار است اینجا هم سال تحویل شود، برخی از مادران مجبور هستند چنین لحظاتی را در زندان بگذرانند، هر کدام از آنان جرمی مرتکب شدهاند، آرزو یکی از همین مادران است، مادری که فرزند سی ساله خود را به قتل رسانده است!
درج ادهای متهم به معنای رد یا تأیید آن نیست/هر گونه استفاده و کپی با ذکر منبع امکانپذیر است
به گزارش پایگاه اطلاع رسانی زندان های استان تهران، به منظور آشنایی مخاطبان با فضای زندان ها، درددل های زندانیان و خانواده های آنان و همچنین برخی از اتفاقات این حوزه که می تواند گامی برای کمک و یاری باشد، از این پس داستان یک اتفاق در این پایگاه منتشر خواهد شد.
کدام مادر میتواند فرزندی را که با رنج و بدبختی بزرگ کرده، بکشد؟ حرفهای آرزو با این سوال آغاز میشود. او زنی 48 ساله است، با دست و صورتی چروک که انگار حداقل ده سال پیرتر از سن واقعیاش به چشم می آید.
چند فرزند داشتی؟
یک پسر و دو دختر داشتم که متاسفانه پسرم فوت کرد و حالا دو دختر دارم.
از زندگیت بگو و این که چرا الان به جرم قتل زندانی هستی؟
همسرم کارگر و معتاد بود، با فقر و نداری سه فرزندم را بزرگ کردم. دختر کوچکم ازدواج کرده، سه سال پیش بعد از فوت همسرم، دختر بزرگم به دلیل بدرفتاریهای پسرم حامد خانهای اجاره کرد و زندگیش را از ما جدا کرد و رفت. حامد از همان نوجوانی تندخو بود و کم کم رفتارهای او غیرقابل تحمل شده بود. حتی من و پدرش را کتک می زد. پدرش که از دنیا رفت، این رفتارها بدتر شد، به هر بهانهای مرا به شدت کتک میزد، گاهی وقتها به قصد کشت... آن لحظات فکر میکردم دیگر نمی توانم از بین صورت و دهان خون آلود نفس بکشم...
شغل حامد چه بود؟
در کفاشی کار میکرد.
منزلتان کجاست؟
اکبرآباد، حوالی
پسرت هم اعتیاد داشت؟
بله، او هم مثل پدرش مواد مصرف می کرد.
دلیل رفتارهای او و اختلافاتتان چه بود؟
حامد رفتارهای غیراخلاقی داشت، خیلی وقتها مرا از خانه بیرون می انداخت و متوجه می شدم زن هایی را به خانه می آورد که حتی متاهل هستند. سر این موضوع همیشه بحث داشتیم. یک بار هم دستگیر و زندانی شده بود. آن موقع خیلی قسمم داد و مامان برایم رضایت بگیر، دیگر توبه می کنم، خیلی دوندگی کردم ولی وقتی بیرون آمد، حرفهایش را فراموش کرد و توبهاش را شکست!
روز حادثه چه اتفاقی افتاد؟
شب بود، مثل همیشه رختخوابها را انداخته بودم. همان طور که در رختخوابش دراز کشیده بود، دوباره دعوایمان شروع شد، حتما باز هم مواد مصرف کرده بود، هر بار که شیشه می کشید همه خانه را به هم میریخت، هیچ وسیله شکستنی در خانه نمانده بود، حتی وقتی پلیس و اورژانس آمدند تعجب کردند...
کمی سکوت و بعد ادامه میدهد: این بار دیگر فکر نمیکردم زنده بمانم، با تمام قدرت ضربههای سنگینی به سرم می زد که حتی بعد از آمدن به این زندان، پزشک جای ضربه ها را دید و برایم دارو نوشت. همه دیدند که چه قدر پسرم کتکم زده!
چند بار کناری رفت و انگار عصبانیش کم نشد و دوباره به طرفم آمد و همان طور که سر و صورتم خونین بود، کتکم زد... حتی همسایه ها هم عادت کرده و کسی به کمکم نیامد تا نجاتم دهد... وقتی خسته شد و سرش را روی متکایش گذاشت، چشمم به آچار شلاقی گوشه ای افتاد. شوهرم که لوله کشی و کارگری میکرد، از این لوازم داشت. یک دفعه انگار عقلم را از دست دادم، میدانستم کمی که بگذرد دوباره کتکم می زند،...
بغض آرزو میترکد، آرزوهای آرزو خاکستری شدهاند، آتش اعتیاد آنها را خاکستر کرده است... به پهنای صورت نحیف و چروکیده اش اشک می ریزد: نمی خواستم بمیرد، پسرم بود، به قول مادرها پاره جگرم... نمی دانم چرا این کار را کردم، انگار تمام خشم و عصانیت عمرم، چشمانم را کور کرده بود، با قدرت محکم بر پیشانی اش زدم... ضربه اول، دوم، سوم...
حالا بلند بلند گریه میکند، سه نفر از هم بندیهایش در آن سوی سالن ماهیهای قرمز را در تنگ آب میاندازند و شور زندگی ماهیها لبخند بر صورتشان مینشاند.
آرزو اشکهایش را پاک میکند: وقتی به خودم آمدم دیگر دیر شده بود، می خواستم بلند شود و حتی مرا بکشد اما زنده باشد... ولی نبود، نفس نمیکشید...
چه طور دستگیر شدی؟
تا صبح کنار جسد بیجان فرزندم نشستم و زاری کردم. صبح با صورتی خونین به 110 زنگ زدم، آمدند و مرا بردند...
بعد از این اتفاق، دخترهایت را دیدی؟
بله، همان روز به آگاهی آمدند، به من حق میدادند، می دانستند حامد چه رفتارهایی دارد و چه قدر مرا کتک میزند. اینجا هم هر یکی دو هفته دیدنم میآیند و خیلی برایم ناراحت هستند.
به نظر خودت در کجای تربیت فرزندت راه اشتباه را رفته بودی؟ چه کسی مقصر بود؟
من پدرش را مقصر میدانم. اگر معتاد نمیشد، حامد هم راه اعتیاد را در پیش نمیگرفت. من در تربیتش تنها بودم، با نداری و سختی و بدبختی سه فرزندم را بزرگ کردم. می خواستم برای خودشان کسی شوند، زندگی خوبی داشته باشند و من خوشبختی شان را ببینم و رنج یک عمر را فراموش کنم...
چه آرزویی داری؟
آرزو سکوت میکند، حتی یادش رفته آرزو چیست؟ یک عمر سختی... آرزوهایی که فراموش کرده... فقط زمزمه میکند: کاش پسرم زنده بود... مرا از خانه بیرون میانداخت، میرفتم و پشت سرم را نگاه نمیکردم ولی زنده بود... هیچ مادری حاضر نمیشود خار به پای بچهاش برود ولی من مادری هستم که جان فرزندم را گرفتم... کاش فقط زنده بود!
اعتیاد منشاء تلخیهاست. پدر خانواده سر کار ساختمانی با موادمخدر آشنا شد، افراد سالمی که اولین پک را در کنار افراد معتاد دیگر استنشاق می کنند، به ذهنشان خطور نمی کند که به راه تاریک جرایمی مانند سرقت و حتی قتل اعضای خانواده قدم خواهند گذاشت. حالا برای پشیمانی خیلی دیر است، آرزو لوازم سفره هفتسین را می بیند که چند روز بعد پهن خواهد شد، یادش نیست آخرین بار کی با اشتیاق شروع سال نو، شوهر و فرزندانش را سر سفره هفت سین دیده است. شاید آخرین بار سالها پیش زمانی که همسرش معتاد نبود و سه فرزندش با لباسهای نو خندههای کودکانه سر داده بودند...
امینه افروز
نظر شما