داستان یک اتفاق
اخبار پرونده
-
داستان یک اتفاق/26
شربت مرگ در شب تولد
علی درست در شبی که پا به چهاردهمین سال تولدش میگذاشت، با شربتی که از دختر همسایه گرفت، به خواب ابدی رفت. یک کنجکاوی کودکانه با اصرار زیاد... دختر همسایه کوتاه آمد و بالاخره یک قاشق از شربت پدرش را در لیوانی آب حل کرد و به علی داد. همان شربتی که اگر پدرش نمیخورد زمین و زمان را به هم میریخت و هر ظرفی دم دستش میآمد، میشکست. شش ساعت بعد مأموران اورژانس در مقابل چشمان بیتاب و گریان مادر، سری تکان دادند و اظهار تأسف کردند.
-
داستان یک اتفاق/25
مثلث کار نیک در ستاد دیه تهران
پدر خسته و ناتوان با ته مانده پنجاه هزار تومانی که دیروز قرض کرده، خود را به ستاد دیه استان تهران رسانده است. پلاک 19 اعرابی 5 در خیابان میرزای شیرازی، جایی برای مهر ورزیدن، بدان امید که پسرش را از زندان نجات دهد. علیرضا دستکش چرمی میدوخت. از آن دستکشها که نشانه پولداری صاحبش است.
-
داستان یک اتفاق/24
از ریل قطار تا جاده زندان!
زمانی مسعود مهماندار قطار بود و از زائران امام رضا(ع) پذیرایی میکرد. زندگی او با قصه عاشقی در همین مسیر آهنین شروع شد، اما رویاهای او در تصادف مسیر بیمارستان رنگ باخت و طولی نکشید که نشست ستونهای خانه، همسایهها را به دادگاه کشاند و او را به زندان تهران بزرگ! اکنون باید خسارت ساختمانهای مجاور را جبران کند و از آن همه گذشته، تنها همان قصه شیرین باقی مانده است...
-
داستان یک اتفاق/22
هدیه اسیدی برای عروس خانم
المیرا هنوز پا به مدرسه نگذاشته بود که پدر و مادرش او را با چشمان گریان به مادربزرگ سپردند و هر کدام پی زندگی خود رفتند. پدر در بیغوله اعتیاد و مادر به خانه پدری! تور عروس را روی صورت نوجوانیاش کشیده بودند که پدربزرگ سند یک زمین 4هزار متری را در میان هلهله زنان جمع به او داد. این سند بهانهای شد برای یک انتقام اسیدی از شوهر عمه!
-
داستان یک اتفاق/20
طمع پول یک شبه زندگیمان را بر باد داد
یحیی از سال 1397 به خاطر مشکلات مالی در ندامتگاه تهران بزرگ به سر میبرد. طی این مدت همسرش به تنهایی بار سنگین خانه و زندگی و یک پسر تصادف کرده را بر دوش میکشد. کاش میتوانست به گذشته برگردد. به سالهای دوری که کنار دختردایی هفده سالهاش، سر سفره عقد لبخند میزد.
-
داستان یک اتفاق/19
من یک هکر حساب بانکی هستم!
ملیکا هنوز به سن 18 سالگی نرسیده، امّا آلبومی از تجارب تلخ در زندگی دارد. حاصل یک ازدواج شکست خورده، با پدر و مادری که هیچ کدام نمیخواست مسئولیت فرزند خود را بپذیرند و نتیجه آن دختری است با سابقه دستبرد زدن به حسابهای بانکی افرادی بیگناه!
-
داستان یک اتفاق/17
تراژدی تلخ سقوط خانواده با قتل پدر رقم خورد
فرانک درست دو سال و 80 روز است که به جرم قتل پدر در کانون اصلاح و تربیت دختران به سر میبرد. او قدیمیترین مددجوی این مرکز است و بعضی روزهای سال تنها مددجو... گاهی دو یا سه نفر آمده و رفتهاند. اما فرانک همیشه آن جا بوده، یک بار پدربزرگش غمگین با عصا به دیدنش آمد و گفت: من میدانم مادرت قاتل است، اگر واقعیت را بگویی تو را میبخشم و آزاد میشوی!
-
داستان یک اتفاق/16
کمربند نجاتی که نباید باز میشد
سومین طبقه از ساختمانی نیمهکاره، پسرجوانی که بر فراز اسکلت این ساختمان آهنها را به همدیگر جوش میداد. خسته از کار، کمربند نجاتش را باز کرد. کار در حال پایان بود. آهنهای قسمت بالکن اگر تمام میشد، کارگران آجرها را بالا میانداختند و شکل کلی کار نمایان میگشت.
-
داستان یک اتفاق/14
فقط نجات خانوادهام را میخواهم
عفّت زنی است که همسر و تنها فرزندش درگیر تجارت ناشیانه دامادشان شده؛ هرچه داشتند را بابت بدهکاری او دادند و طلبکار اصلی که در پرداخت این بدهیها به آنان کمک کرده بود، حالا شاکی است. داماد فراری شده و اکنون جواب بیمعرفتی وی را این سه نفر میپردازند. پدر و دختر زندانی هستند و عفت به دنبال رهایی آنان از زندان است.
-
داستان یک اتفاق/11
مهریه؛ دوام یا پایان زندگی!
بهروز در روزهایی که دکتر به او هشدار داد مراقب زنش پس از فوت فرزند معلولشان شود تا دچار افسردگی نشود، به درخواست او، پول پیش خانه اجارهای را به نامش منتقل کرد، اما وقتی عصر روز بعد از سر کار بسوی خانه برگشت، کلید در قفل نچرخید و همین آغازی شد برای قهر و اختلافات. همسرش مهریه را هم به اجراء گذاشته بود.
-
داستان یک اتفاق/11
خدا کند بعد از من، پسرم راه درستی برای زندگی انتخاب کند
منصور با گرفتاری در رکود اقتصادی بازار، هم خانوادهاش متلاشی شد، هم به علت بدهکاری و شکایت شاکی راهی ندامتگاه تهران بزرگ شده است. پدر پیرش عصا زنان با تکه کاغذی که نشانی ستاد دیه در آن نوشته شده، به امید کمک نیکوکاران و نجات فرزندش پا به این مرکز گذاشته است. بدهی فرزندش 73میلیون تومان بود که مانند کنتور روزشمار با هر دمیدن آفتاب، بیشتر میشود!
-
داستان یک اتفاق/10
قول دادهام تا شب خواستگاری چایی نخورم!
سیدیوسف قرار بود با پول خالهاش سرمایهای به هم بزند و ماهیانه هفت میلیون تومان به او بدهد. این طوری از طرفی مخارج زندگی خاله بیوهاش تأمین میشد و خودش هم رویای ازدواج با دختر مورد علاقهاش را به واقعیت تبدیل میکرد. حالا یک هفته است که به مرخصی آمده، دست به دامان نیکوکاران ستاد دیه و دوست و آشنا تا 500 میلیون تومان بدهی خالهاش را جور کند و از زندان آزاد شود. یادش هست وقتی با چشمان اشک آلود پرواز هواپیما به مقصد تورنتو کانادا را میدید، به فوژان پیام فرستاد: قول میدهم تا شب خواستگاری از تو چایی نخورم...
-
داستان یک اتفاق/9
سقوط در مرداب بیبازگشت شرکتهای هرمی
تار و پود را به هم گره میزند و آهسته لالاییهای کودکی بر نقش ساده قالی نقش میبندد. دلش بی تاب آن دوران است. زمانی که پدر خسته از ساعتها کار، با سنگک داغ و پاکتی میوه پا به خانه میگذاشت و صدای خنده دخترانش، دلش را به شادی وامیداشت. حالا خیلی سال از آن دوران میگذرد. پدر بازنشسته شده، دختر بزرگش عروس خانوادهای است و دختر دومّش در زندان، پشت دار قالی، بی تاب لالاییهای مادر است.
-
داستان یک اتفاق/8
آخرین نخ سیگار را روی دستم خاموش کردم
هنوز مخاطبش آن سوی خط در حال صحبت بود که دست لاغری گوشی را به سرعت برق و باد برد. آن قدر سریع که وقتی لحظاتی بعد مات و مبهوت به خودش آمد، حتی نفهمید پسرک لاغراندام کجا زیر زمین رفت و غیب شد!